بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

310


یِ زمانی ی عکس از ژورنال خیاطی خالت میکندی و دویستا سوراخ قایم میکردی که کسی نبینه و هربار هم که میخواستی نگاش کنی، بعدش دویست بار استغفار و توبه میکردی! تازه کلی هم خوش بودی! الان بچه سیزده ساله دویست گیگ خاک بر سری داره رو هاردی که رو میز کامپیوتر اتاقش وله و سرآخر هم میگه : پسرعمو! هیچکس ما جوونارو درک نمیکنه!

زدم پس گردنش! هارد رو هم توقیف کردم!



+ از میان همینطوری های روزانه!



309


به فاصله ها گفته ام،


نرسیده به چشمهایش،


تخته سنگی پیدا کنند


کنار جوی آبی


بنشینند 


چای بریزند،


بنوشند و لیوانی هم برای من!


من هم پشت همین پیچ آخرم،


لنگ لنگان میرسم!



ای لیا



308


تهران باران دارد،


تو را ندارد!



ای لیا



307


آدمی باید، یک سری حرفها را بگذارد برای خلوت دلش!



ای لیا



306


مرد دراز کشیده است کنار تخت روی زمین، زن روی تخت دراز کشیده است و برگشته است طرف مرد، دست ها را زیر چانه جمع کرده است ،لبخند هم میزند لابد! موهایش آویزان شده اند، مرد دستش را بالا می آورد چند طره از موهای زن را می گیرد، بو میکند ... 


ته دلش، جایی پایینتر از قفسه سینه اش یخ میکند.



+ از میان همینطوری های روزانه



305


لحظه ها بو دارند، طعم دارند، یعنی هربار دیگری تکرار شوند بو و طعم خاصشان می ریزد روی احساس و ذهنمان!

مثلن من هروقت یک جور خاصی از باران ببارد طعم تمشک و بوی برگ های باران خورده خیابانی در اردیبهشت سال 79 در رشت یادم خواهم آمد!



+ از میان همینطوری های روزانه




304


+ یه لیوان از تو کابینت بردار.


- ...


+ آخ آخ! اونو برداشتی؟


- ایرادی داره مگه؟


+ نه! ولی اون مخزن خاطراته، بشین برات تعریف کنم.



303


لیوان چای از دست زن رها میشود


خاطره ها، فضای خالی بین دستان زن تا کف آشپزخانه را طی میکنند


میرسند به کف آشپزخانه


تکه تکه میشوند


ریز ریز


پخش میشوند کف آشپزخانه


تا زیر کابینتها.


دل زن فرو میریزد


مینشیند روی صندلی


سرش را در میان دستانش میفشارد


گیسوانش پهن میشوند روی میز.



+ از میان همینطوری های روزانه



301


در دهان خاطره ای،


مزه مزه میشویم


هرچند


دوباره تف میشویم!



ای لیا



300


"هر غلطی میکنی بکن ولی دروغ نگو!"


هرچند آخرش میگیم ...



299


در شب احساس آدمی نازک تر میشود ،


خیال سبکتر،


آغوش ها فشرده تر.




298


من و تو سعی کنیم خودمون آدم باشیم درباره بقیه قضاوت نکنیم، بقیه هم ی خاکی میریزن تو سرشون بالاخره!



297


والا که هیچکدوممون قدیس نیستیم، کارهایی کردیم و میکنیم که بهشون افتخار نمیکنیم، پس انگشت نکنیم تو چش و چال و سوراخ بقیه. از نظر خیلی هامون بقیه مردم نمیفهمن و نمیتونن درک کنن که چه خبره و فلان! ولی چو نیک بنگریم خودمون هم باس ی دور شلوارمون رو نگاه کنیم، احتمالن قهوه ای شده و باید عوضش کنیم.



296


پرده اول . سال هزاروسیصدونمیدونم قبل


"منو اگه به این پسره ندید خودمو آتیش میزنم، عاشقشم. مسعود دیوونه منه منم دیوونشم"

پدر دختر را توی اتاق حبس میکنند، دختر چندروز لب به غذا نمیزند، چند ماه بعد عقد و عروسی و ...



پرده دوم. سال هزاروسیصدو نمیدونم بعد


"چرا منو نکشتید، شما که دیدید من خرم نمیفهمم، منو میکشتید نمیذاشتید زن مسعود شم"

پدر شکسته شده است، سر گذاشته روی زانویش به نوه دو ساله اش که روی فرش مشت به هوا میزند خیره است.



+ داستانک



296


کلاغی آمد و نشست روی شاخه درخت


در پس زمینه سیاهی کلاغ


زنی روی تراس خانه ای، طعم گیسوانش را میدهد به آغوش باد


حالی به حالی شده است خیابان های شهر.



+ ازمیان همینطوری های روزانه