بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1094


من از همه شما دوستانی که پیغام میذارید و یا اینکه کامنت میذارید یه عذرخواهی کنم که معمولن جواب نمیدم و این قطعن کار خوبی نیست. امروز سعی کردم بخشی از نظرات رو جواب بدم. لطفتون کم نشه.

زنده باشید و برقرار

1093


گاهی یادمان می رود


و کمی هم زندگی می کنیم



ای لیا



1091


درد را


کودکی می فهمد


که شلوارش خیس است و گوشَش هم سرخ!



ای لیا



1092


لابلای دوست داشتن ها


همیشه


استخوانی هست


که زخمها را تازه می کند !



ای لیا



1090


وارد اداره ای دولتی میشوم، سازمان تامین اجتماعی شماره نوزده تهران توی خیابان ورشو. اداره تا ساعت چهار طبق برنامه باید باز باشد و چون مراجعه کننده دارد قطعن این تایم کاری باید مداوم باشد مثل بانک. یعنی اداره ای که ارباب رجوع دارد نباید ارباب رجوع را به خاطر تایم نهارو نماز یک ساعت معطل نگه دارد و ارباب رجوع هم که دستش به جائی بند نیست و هرجا رفته تحقیر شده فکر میکند نباید معترض شود. ساعت یک بعد از ظهر میرسم به اداره، ساکت است، تعدادی آدم که عمدتن هم سنشان بالاست نشسته اند و منتظر هستند کارمندها برگردند پشت باجه ها تا به کارشان رسیدگی شود. میپرسم تعطیل است؟ یکی از همان ها که خانمی ست مسن میگوید که نه رفتن نهار و نماز. صدای خنده و حرف زدن از پشت یکی از باجه ها می آید، به شیشه میزنم، چند خانم آنجا نشسته اند نهار میخورند. یکیشان برمیگردد، ولی انگار که من شی ای نامرئی باشم چون ندیده مرا رویش را برمیگرداند. دوباره میزنم به شیشه، اینبار چندتایشان برمیگردند، نامه را نشان میدهم، میگوید : مگه نمیبینی نهار میخوریم؟ میگویم : شما مگه نمیبینی ارباب رجوع داری؟ یکیتون میموند کار ملت رو راه می نداخت و بعد که شماها برگشتید میرفت نهار، مثل بانک!
دقیقن شبیه یک آدم نچسب و احتمالن یُبس به نظر رسیده ام، یا حداقل از آنجائی که آنها نشسته اند اینطور به نظر می آید که چندتائیشان ایشششی میکنند و اینوسط میشنوم یکی هم میگوید : مردک غربتی!
برمیگردم به سمت آنهائی که مثل من کار دارند، یک جور عجیبی نگاه میکنند، انگار کار خطائی کرده ام. برای آنها هم عجیب است. میروم طبقه پنجم دفتر رئیس. بسته است. برمیگردم طبقه اول اتاق بازرسی. بسته است. از نگهبان میپرسم میگوید رفته اند نماز، یک نامه مینویسم و همه اینها را شرح میدهم و تهش مینوسیم :
"انجام کار ارباب رجوع بالاتر از نماز است، نهار خوردن که جای خود دارد."
شماره هم زیرش می نویسم، از زیر در می اندازم داخل اتاق بازرسی. میدانم ثمری نخواهد داشت، کسی جواب نخواهد داد ولی حداقلش این است که میفهمند یک نفر به این رفتارشان عادت ندارد، معترض است. حتی به قدر همان یک نفر.
(این متن کمی تلختر بود مخصوصن درباره کارمندان ادارات و سازمانهای دولتی و شبه دولتی که درز میگیرم. بنده تمام دوران کاریمو تو بخش خصوصی بودم و چون باید کار میکردم تا پول بگیرم عادت ندارم مثلن یه نامه رو یه ماه کش بدم که بگم دارم کار میکنم یا اینکه همش دغدغه اینو داشته باشم که فیش حقوقم چرا اینطوره، اضافه کاریم چی شد یا اینکه تعاونی چرا نخود لوبیا باز داده و بسته بندی نداده! یا اینکه جک های نخ نما شده رو از تلگرام واس همدیگه بخونیم)


+ از میان همینطوری های روزانه


1089


خدائی نیاز نیست هرکی هرچی گفت بخوایم جوابشو بدیم و قانعش کنیم. یه سری نمیخوان قانع بشن عزیز من! میخوان روی نرون های عصبیمون یورتمه برن! بگو و بگذر. دنبال قانع کردنش نباش.



1088


یه بار هم تو پرواز قشم(هشت سال پیش) هواپیما افتاد تو یه جائی که همش چاله بود، هی ول میشد، من عادت داشتم به خاطر کثیرالپرواز بودنم! سر همین نگاه میکردم به اطرافم و از اینکه بقیه ترسیدن و من نترسیدم حال میکردم که ببین من چقدر با تجربه ام مثلن ولی یه جاش که هواپیما کلن ول شد و من گیر کردم به کمربند(یعنی هواپیما رفت پائین و ماها معلق شدیم) چشمم افتاد تو چشمای مهماندار و دیدم اونم کلن خودشو قهوه ای کرده فهمیدم دیگه " بازگشت همه واقعن به سوی اوست انگار!" بعد که همه چی آروم شد سرمو چرخوندم نگاه کردم به صندلی بقل دستیم اونور راهرو که دوتا دختر و پسر جوون بودن شبیه تازه ازدواج کرده ها، پسره سرشو گذاشته بود رو پاهای دختره! دختره دستاشو میکرد تو موهای پسره، بعد نگاه کردم به این یارو بقل دستیم که شبیه اون دکتره تو شبهای برره بود و بعد هم سرآخر نگاه کردم به مهماندار و منتظر بودم بگه : میخوای موهاتو نوازش کنم؟



1087


غریبه بود

ولی مرا دوست داشت

آن حس فروخورده غرورانگیز را

از درونم بیرون میکشید

آن حس غریب(قریب) دوست داشته شدن را

چه فرقی دارد

غریبه باشد

یک رهگذر شاید

حتی همین سایه پیچیده در وهم و خیال

ولی او کسی ست

که میداند چطور

مرا دوست داشته باشد ...



ای لیا


1086


وقتی زندگی های همدیگرو انگولک میکنیم و شخم میزنیم بالاخره یه چیزی پیدا میکنیم که از همدیگه متنفر بشیم.
بی خیال بشیم پس.


1085 - حق شهروندی


آخر شب از جائی برمیگردم، توی خیابان ایست بازرسی گذاشته اند، پلیس نیست، شبیه همین بچه های بسیج پایگاه مسجدی ناحیه ای چیزی هستند، چراغ های کوچک و مه شکن روشن است، کمی قبل از رسیدن به محل زیگزاگ و موانع پشت ماشینهای دیگرآرام حرکت میکنیم پسربچه ای که لباس نظامی تنش کرده و هیچ اتیکتی ندارد با این علمک های چشمک زن توی ماشینها را نگاه میکند، وقتی میرسم میگوید چراغاتونو خاموش کنید، چراغ های بزرگ را روشن میکنم و میزنم نوربالا، آن جلو چندتائیشان دست میگذارند، روی چشمهایشان یکیشان با تابلوی ایست اشاره میکند که بکشم کنار. نگه میدارم، مشغول چندتائی ماشین دیگر هستند، یکیشان می آید سمت من، بیست و چند ساله است با تحکم میگوید تشریف بیارید پایئن و مدارکتون رو هم بیارید. همانجا می نشینم و بعد که اصرار میکند میگویم : اتیکتت کو؟ اگر نظامی هستی باید اسمت رو سینت باشه! اتیکتت کو؟ اسمت چیه! توی صورتم، مابین ریش سفید دنبال چیزی میگردد، کمی دست دست میکند. میگویم : برو بزرگترتو بگو بیاد! توی آینه نگاه میکنم، با مرد میانسالی حرف میزند، مرد می آید طرف ماشین، سلام می کند و حرفهای آن پسرک را تکرار میکند. همانجا که نشسته ام میگویم : سال 82 عبدالمالک ریگی تو جاده زاهدان زابل ایست بازرسی زده بود و بیست و پنجتا از بچه های سپاه و فرمانداری رو کشیده بود بیرون و بعد سربریده بود، الان شما که اتیکت نداری، پلیسم که نیستی الان منم برم چهارراه حسن آباد میتونم همین لباسارو بخرم. با تعجب میپرسد: از مائی؟ میگویم نه! دوباره میپرسد : دولتی هستی؟ میگویم نه! میگه پس چرا فکر کردی میتونی اینارو از من بپرسی؟ گفتم به این خاطر که قانون میگه. قانون میگه اگر با مردم سرکار داری باس اتیکت داشته باشی که من اگر خواستم شکایت کنم بدونم از کی باید شکایت کنم! مردد میماند و با دست اشاره میکند که برو ...

میروم. توی آینه به خودم نگاه میکنم، این ریش سفید هم بی تاثیر نبوده قطعن.


+ از میان همینطوری های روزانه


1084


میگفت کارتم رو دادم بهش و گفتم شمارم روشه! برگشته میگه من با مردای متاهل نمیخوام ارتباط داشته باشم. 
بهش میگم خانم ارتباط چی؟ نگفتم که بیا بریم اوقات فراغتمونو پر کنیم ارتباط کاریه. اینم کارت ویزیت منه به شما دادم به اون آقای همکارتونم دادم. اصلن بده به من کارتو. با همون مدیر پروژتون فقط در ارتباطم، شما هم اگر کاری داشتید فقط از طریق مدیر پروژه با من تماس بگیرید به خودتون شخصن چیزی رو جواب نمیدم.

میگم ولی تقصیر خودتم بوده لابد، یه لب و لوچه ای اومدی شاید دیگه دختر مردم فکر کرده دنبال کبابی!
لقمه فلافل تو دهنش آروم شد، با دوتا دست فلافلو گرفته بود، چشاشو ریز کرد و با عصبانیت نگاه کرد به من، خودمو جمع و جور کردم و گفتم : راستی فردا بریم نمایشگاه نفت؟!


+ از میان همینطوری های روزانه



1083


رنجی که میبریم دیدن چیزهائی ست که دیگران نمی بینند ...



1082


دوست داشتم یه مسیری بود شامل جنگل و بیابون و جلگه و خیلی چیزهای دیگه و راه می اوفتادم پیاده میرفتم، چند روز چند شب، چندصد کیلومتر یا مثلن دو سه هزارکیلومتر ...
بعضی وقتا نمیدونیم چه مرگمونه، میخوایم فقط بریم، بریم و همه چیز رو پشت سرمون بذاریم که ناپدید بشه و بعد دوباره برگردیم همونجا و باز ببینیم یه مرگیمون هست که خودمون خبر نداریم لابد!


1081


بله یک زن دوست دارد از زیبائی اش، از لوندی اش، از دلبری اش تعریف شود ولی گُمانم پیشتر در درونش این را دوست دارد که ازهوش و استعدادش و اینکه چقدر در کارش موفق است تعریف شود، دیده شود ...



1080


ک سری زنها و مردها فقط به درد معاشرت میخورند، به درد اینکه عاشقشان شوی، دوستشان داشته باشی، با آنها زمان بگذرانی، کافه بروی، حرف بزنی، حرف بزنند بشنوی، حتی گاهی شبیه آدمهای واقعی زندگی با آنها مثلن یک عصر پائیزی یا بهاری را توی یک خیابان طولانی راه بروی و لذت ببری و شاید یک عشق بازی گذرا ...

اما اینها فقط به درد همین چیزها میخورند، توی زندگی واقعی لنگ میزنند، روی آنها به عنوان یک زن یا یک شوهر نمیشود حسابی باز کرد، بیشترشان توی زندگی مشترک تَرَک برمیدارند، اینها را بگذاریم همانجا بمانند، توی همان معاشرتها، توی همان عاشق شدن ها و دوست داشتن های لحظه ای. لذتش بیشتر است ...