بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1145


توی این عصرجمعه ای


لابلای کلمات مجازی


دنبال بویش میگردد


دنبال طعم چشمهایش


که نگاه میکرده لابد


میخوانده شاید ...



ای لیا



1144 - برای دوستی سی و چند ساله


زن از همان اول هم بزرگ است، به مرور میفهمد رنج در دایره قسمتش آنقدر پر رنگ است که باید زودتر بزرگ بشود. زودتر بفهمد زندگی حقیقت وحشتناکی ست. اما سی سالگی به بعد اینوسط حکایت دیگری دارد. سی سالگی به بعد یک زن شبیه یک جنگل در هم پیچیده است، با درختهایی بلند، استوار که برگهایشان سایه گیاهان دیگر است؛ سی سالگی به بعد زن توام است با زیبایی و استوار بودن. آرامشی عمیق در عین تلاطمی پنهان. سی سالگی به بعد یک زن شبیه ایستادن در ساحل است. پابرهنه، خنکی شنهای خیس بدود زیر پوست پایت و از آنجا خودش را بکشد تا پوست صورتت و با نسیم خنکی که از دریا میزند در چهره ات هم آغوش شوند و لبخندی نرم گوشه لبهایت پیدا شود ... و موجی که روی دریاست. موجی عظیم ولی زیبا. 
سی سالگی به بعد یک زن شاید دیده نشود، شاید بیشتر آدمها نبینند ولی سی و چند سالگی جریان دوباره عشق است در کالبد زندگی، زیبایی و جذابیت توامان در عین سختی های روزگار.



1143 - عباس کیارستمی


یکم - عباس کیارستمی را قبل بیمارستان رفتن که یادتان هست. بعد یکهو عکسی منتشر شد از حال نزارش که همه ما را در بهت و حیرت فرو برد و بعدش این داستان همیشگی عدم رسیدگی صحیح و تشخیص های غلط پیش کشیده شد و بعدها هم که کیارستمی جانش را برداشت و خواست فرار کند تا بیشتر از این نکشندش دیگر آنقدر دیر شده بود که کاری نمیشد از پیش برد.


دوم - یکی دو تایی از بستگان ما پزشک هستند, یک جورهایی با پزشک جماعت حشرونشر دارم البته محدود, همیشه با این عزیزان بحث داشته ام سر اینکه بیشتر پزشکان محترم به مریض به شکل اسکناس نگاه میکنند, یک سر بزنید مطب پزشکان متخصص که تا خرتناق مطبشان همیشه پر است و کلی پول از مریض میگیریند و سر آخر هم این حق را به خودشان میدهند با هرچیزی هم شوخی کنند مثلن سرآخر دو دقیقه وقت بگذارند برای مریض و در نهایت هم مریض مجبور است برود پیش یک متخصص دیگر. یکبار که یکیشان شوخی رکیکی کرد و یک جورهایی خواست شیرین بازی در آورد و گناه درمان نشدن را هم گردن برادرم انداخته بود خیلی محترمانه گفتم : من الان اون قهوه ای که جلوتونه بریزم رو لباستون احتمالن کار خیلی احمقانه ایه دقیقن شبیه همین کار شما!


سوم - سریال گری آناتومی را شاید دیده باشید, سریالی که در اصل ماجرای زندگی چند انترن را روایت میکرد ولی واقعیت وحشتناکی را در بطن خود پنهان داشت که هرازگاهی عیان میشد, آدمهایی که خیلی راحت زیر دست و پای انترن های بی تجربه ای که آنقدر شیفت داشتند و استراحت کافی هم ندلشتند از بین میرفتند حتی گاهی پزشک با تجربه هم خیلی راحت از کنار مریض میگذشت چون به زعم او این مریض کارش تمام است ولی یک پزشک دیگر سعی میکرد درمان را پی بگیرد و جالب اینجا بود که در برخی موارد بیمار درمان میشد!


چهارم - یکبار که به خاطر شرایط سنگین تمرین بدنی برای یک دوره از مسابقات کلپس کرده بودم دو شب را بیمارستان خوابیدم شب اول گذشت و شب دوم هرطور بود زنگ زدم به برادرم که تو را به هر چیز مقدسی که توی زندگی داری بیا و مرا از بیمارستان نجات بده که تا فردا زنده نخواهم ماند! مریض تخت کناری ام افتاده بود روی زمین من بلندش کردم و با سرم توی دستم رفتم استیشن پرستاری و داستان را تعریف کردم, پرستار خیلی راحت گفت شما برگرد سرجات به شما ربطی نداره!


پنجم - قطعن پزشکان دلسوز و نگران مریض کم نیستند پزشکانی که رسالت اولشان درمان بیمار است پزشکی میشناسم که زنگ میزند و جویای احوال و روند درمان بیمارش میشود سر آن ماجرای بخیه هم گفتم که بیخود جنجال شده بود ماجرا آنقدر شور نبود و از جامعه پزشکان دفاع کردم ولی این را هم نمیتوانم منکر شوم که بیشتر پزشکان دنبال کاسبی هستند نه درمان. بیشتر شمایی که این متن را میخوانید ماجراهایی از این دست دارید لابد.


ششم - یک دوره درمانی پیش پزشک متخصصی میرفتم همیشه مطبش خالی بود و دو سه باری که رفتم حدود چهل و پنج دقیقه برایم وقت گذاشت, سری آخر پرسیدم و دلیل تعجم را گفتم. گفت که بعدازظهرهایی که مطب می آید فقط ده مریض را ویزیت میکند و نوبت میدهد, یعنی بین مریض هم کسی را نمیبیند مگر اینکه اورژانسی باشد. خواستم دستش را ماچ کنم و بگویم چندوقت پیش مادرم را برده بودیم پیش پزشک متخصص قلب توی مطب آنقدر آدم بود که ترسیدیم مادرمان سکته کند ویزیت نکرده برگرداندیمش!

و اینکه من دست آن پزشک دلسوز و وظیفه شناس را میبوسم.



1142


کسی که بتواند تو را عصبانی کند بر تو مسلط خواهد شد ...



1141


افسرنگهبان آمد دید با زیرپیراهنی دراز کشیده ایم روی کف موزاییکی خنک آسایشگاه گفت برید دور زمین فوتبال بدویید تا نفهمیدید که کارتون اشتباهه هم باید بدویید, دو نفرشان گفتند نمیدویم, زنگ زد دژبان آمد بردتشان بازداشت, چهل و هشت ساعت. من و سه نفر دیگر رفتیم دور زمین, دو هفته قبلترش هم سر یک موضوع دیگری ما را دوانده بود, گفته بود آنقدر بدوند تا جانشان در بیاید. دویدیم. دور سوم یا چهارم بقیه رفتند و گفتند که کارشان اشتباه بوده, من ادامه دادم. دوران دانشجویی دوبار مسافت چهل و سه کیلومتری ماراتن را دویده بودم, هرچند آنجا, هم آب بود هم تغذیه مختصر, هوا هم ابری, اینجا توی مشهد زیر تیغ آفتاب شهریور فقط باید میدویدم, دور چهاردهم یا پانزدهم بود که یکی را فرستاد آمد گفت افسر گفته من بخشیدمش, گفتم مگه من اشتباه کرده بودم که ببخشه؟ یک ساعتی دویدم و سرآخر خودش آمد و دستور داد که دویدن را قطع کنم. این برای آن دورانی بود که جوانتر بودیم, که کله مان هم باد داشت و در ضمن توان بدنی هم بیشتر بود, الان محافظه کارتر شده ام قطعن و توان اینقدر دویدن را هم ندارم لابد و ترجیح میدهم با سیاست موضوع را حل کنم ولی این ماجرا را تعمیم داده ام به زندگی خودم, اینکه انتقامی که میشود از مشکلات و مصایب زندگی گرفت این است که کم نیاوریم, نمیریم, زنده بمانیم.



+ از میان همینطوری های روزانه



1140


بیاید تو زندگی شبیه پنیر پیتزا باشیم که هر کوفتی رو خوشمزه میکنه ...



1139


معمولن اول تمام رابطه ها با خنده و هیجان و تپش های قلب و خوشی های کنار هم بودن شروع میشه. کافه رفتن ها, رستوران رفتن ها, سینما رفتنها و تنگ هم چسبیدن ها و گاهی هم نوازش و مالش و بوسه های پنهانی, دلتنگی های زود به زود و منتظر صدای زنگ گوشی موندن و اخیرن هم منتظر سین شدن پیغام و ...همه اینا شیرینن ولی وقتی رابطه رو بردن زیر یه سقف تفاوت ها و اختلافات آشکار میشه, اونایی برنده ان که بتونن مدیریت کنن, سر یه دستمال قیصریه رو آتیش نزنن, زن و شوهر دعوا میکنن و ابلهان هم ممکنه باور کنن یا نکنن ولی مساله ای که میمونه بیشتر دعواها و اختلافات خیلی راحت میتونن حل بشن, یه مقدار گذشت میخواد البته اولش ولی وقتی مدیریتش نکنی تبدیل میشه به اژدهای هفت سر و تنها راهی که میمونه فرار کردنه!



+ از میان همینطوری های روزانه


1138


گفت زندگی فقط همونجاییش که صداش میکنی و اونم در جواب میگه "جانم"
همونجاش, بقیه اش دیگه اضافه کاریه میشه ازش فاکتور گرفت.

فلافل را گاز میزدم, با دهان پر گفتم هوووم!


+ از میان همینطوری های روزانه



1137


زندگی مثل رانندگی میمونه یهو یه گاو میپره جلو ماشین تو کسری از ثانیه باید تصمیم بگیری هرچند تو زندگی قطعن زمان بیشتری دستمون هست برای تصمیم گرفتن و انجام عکس العمل درست.



1136


معتقدم همه ما یک اثر هنری هستیم, همه ما یک رویداد خارق العاده هستیم, همه ما یک چیدمان خلاقانه از اراده, استعداد و تلاش هستیم, همه ما شبیه آن ضربه های قلموی نقاش روی بوم هستیم که در انتها میشود یک اثر ناب, همه ما منحصر به فردیم, هرچند فقط تعداد معدودی هر صبح که بیدار میشوند این را هنوز میفهمند اینکه آنها یک امضای زیبا پای نقاشی خلقتند, درک میکنند, الباقی ما یادمان رفته است, فقط زندگی میکنیم, توی عادتهایمان تکرار میشویم.



+ از میان همینطوری های روزانه


1136


گاه تنهایی تو را میخواند


گاه تو در تنهایی میخوانی


گاه کسی تو را در تنهایی میخواند ...



ای لیا



1135


تنهایی یعنی


چای بریزی برای خودت 


خیال بیاید بنشیند توی آغوشت


دست کند توی موهایت


چشمهایت را ببندی


چایت یخ کند ...



ای لیا



1134


رفتن اینطور است, یک صبح بلند میشوی میبینی که نیستی!


+ از میان همینطوری های روزانه


1133


زن آمده بود گفته بود نگهبان شرکت چندماه است به رییس نامه مینویسد که چند وام مسکنش وا خورده و اگر لطف کنند حقوق هشتصد تومنی اش را بکنند یک میلیون آنهم پس از ده سال کار کردن که بتواند آن چهل متر آپارتمان را حفظ کند, آنهم توی اسلامشهر. رییس هم برگشته بود گفته بود که : بهش بگید تو که کار نمیکنی, همش نشستی یا خوابی! زن گفته بود همین مرتیکه رییس شرکت چند وقت پیش ماشین شرکت را به بهانه اینکه در شان رییس شرکت نیست تبدیل کرده به یکی از این شاسی بلندهای از ما بهتران. مرد کمی فکر کرده بود و چیزی نگفته بود. فردایش زن با نگهبان رفته بودند بانک و پنج قسط عقب افتاده را پرداخت کرده بودند, مرد هرچقدر اصرار کرده بود زن بروز نداده بود گفته بود کار یک خیر است. 

همان شب زن و مرد توی خانه نشسته بودند و هندوانه میخوردند, زن گفته بود : هنوز سه ماهی مونده تا بدنیا اومدنش, تا اونموقع پول جور میشه واس خرید اسباب و اثاثیه دخترت آقا! مرد خندیده بود, نگاه کرده بود به شکم برآمده زن, دست کشیده بود روی شکم برآمده زن.

+ داستانک



1132


این آفتاب داغ

کسی لابد دست میکشد به سینه خورشید ...


ای لیا