بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1225


میگم یکی از دلایلی که میخوام زنده بمونم دخترمه. میگه پس خودت چی؟ آدم نیستی؟ میگم منم وقتی بچه نداشتم همین فکر تورو میکردم و میگفتم ملت چقدر احمقن!

گاهی بچه جان به لبت میرساند، توی از بین بردن وسایل خودش و شما کوشاست و تبحر خاصی دارد، حرف گوش نمیکند، گیج میزند، ممکن است به خودش آسیب بزند، به بقیه آسیب بزند،بخش اعظم مغزت را درگیر و متوجه خودش میکند و گاهی هم پیش خودت میگوئی عجب غلطی کردم ولی وقتی صبح خواب آلود بلندش میکنی و لبه تختش می نشیند و با چشمهای خواب وبیدار نگاهت میکند و چشمهایش را میمالد و خودش را توی بغلت جا میکند میفهمی باید زنده بمانی برای اینکه خوشبختش کنی، همین!



+ از میان هیمنطوری های روزانه


1224


مرد نشسته بود روی کاناپه, زن بی قرار بود, توی اتاقها می چرخید, کلافه بود, سرآخر آمد نشست کنار مرد, گوشی موبایل را از دست مرد گرفت, بست و گذاشت پائین کاناپه, سرش را گذاشت روی ران مرد, دست مرد را گرفت توی سینه اش ... خوابید.



1223


مجید رکابی خیس عرق را از توی تنش بیرون کشید و سرش را گرفت زیر لوله شش اینچ موتورآب چاه, حشمت از ته باغ داد زد : مجید اون موتورآبو خاموش کن.

مجید دکمه روی تخته را زد و تِرتِر موتور خوابید, آمد نشست کنار من و رکابی را پهن کرد روی سکو, هندوانه را کوبید روی سکو.
"نکن گوساله, چاقو میارم الان" این را من گفتم ولی شیره هندوانه که پخش شد روی سکو هندوانه شکسته را از هم باز کرد گفتم بی خیال. نصف هندوانه را گذاشت کنار من و سرش را کرد توی آن یکی نصفه و بعدش که تمام سرو صورتش را توی هندوانه غسل داد گفت :" علی دلم ترکید به خدا, چکار کنم, تقی بفهمه خشتکم رو جر میده" مجید یکبار نرگس را دیده بود کنار وانت تقی که برایش نهار آورده بود, من و مجید نشسته بودیم کنار وانت تقی, سرظهر بود و تقی هم خانه نمیرفت, نرگس خواهر تقی نهار را می آورد همانجا پیش تقی, مجید هم یک نگاه چشمش افتاده بود توی چشمهای نرگس و بعدش شده بود مجنون.

دستهایم را توی حوضچه آب زیر لوله موتورآب شستم و بعد دستهایم را کشیدم توی موهایم و گردنم, نگاه کردم به حشمت که داشت از ته باغ می آمد. مجید رکابی خیس را کشید توی تنش بلند شد سوئیچ نیسان را برداشت, من نشستم جلو, حشمت پرید عقب وانت و زد روی سقف وانت, مجید گذاشت توی دو و گاز داد.


+ از میان همینطوری های روزانه



1222


پسره پشت چراغ چهار راه دربند جلو شهرداری از تو سانتافه پیاده شد کاغذ رو دراز کرد طرف دختره تو دویست و شیش. دختره نگرفت شیشه رو داد بالا پسره سعی کرد جنتلمن باشه زد به شیشه ولی دختره محل نداد. من پشت سر دویست و شیش بودم سرمو کردم بیرون و گفتم داداش شمارتو بده من خودم بهت زنگ میزنم کلی حرف دارم باس به یکی بزنم آدمشو پیدا نمیکنم. یه نگاهی کرد و بعد شماره رو گذاشت زیر برف پاک کن دویست و شش, چراغ سبز شد دویست و شیش گازید پسره دوئید تو ماشینش من رفتم دنبال دویست و شیش شماره پسره رو بردارم!



1221


رفت نشست روی همان نیمکت توی همان پارک نگاه کرد به جای خالی مرد, دراز کشید روی نیمکت, نگاه کرد به نور تیز خورشید که یک خط در میان از میانِ شاخه های رقصان در باد روی صورتش خط می انداخت, چشمهایش را بست, حس کرد مرد نشسته است بالای سرش, دست میکند توی موهایش, لبخندی دوید روی صورتش ... چشمهایش را باز کرد, سرباز نگاهش میکرد, گفت : خانم اینجا دراز نکشید!



1220


توی کوچه شان جلوی دوتا از خانه ها پر شده از آگهی و بنرهای تسلیت. ماشین را نرسیده به خانه پارک میکنم. میروم سمت آن دو خانه. حجله ای گذاشته اند, عکس دختر و پسری جوان را هم زده اند روی حجله. بغض میکنم اینطور وقتها, جوان که میمیرد یا کودک ته دلم تنگ میشود ترش میکند. مینشینم همانجا زیر سایه درخت چنار کنار حجله. مراسم سومشان دیروز بوده است. کوچه خلوت است. یک طرف کوچه پارک است, باد میپیچد توی شاخه های چنار. پارک این موقع روز خلوت است. زمستان ته مانده زورش را دارد میزند. بلند میشوم و میروم.
نشسته ام کنار پنجره آشپزخانه و نگاه میکنم به پارک خالی آنطرف کوچه. مادر چای را میگذارد روی میز و بعد ادامه حرفش را میگوید : همسایه بودن همین سه ماه پیش هم رفتن خونه خودشون. مامان دختره خودشو کشت این دو سه روز. حیف شد. میگن لوله بخاری کج شده شب گاز گرفتشون.

گاهی آدمها خیلی ساده تبدیل میشوند به عکس. خواستم بگویم اگر بخاری دارید هر روز چک کنید جای دوری نمیرود. هرچند مانده است تا فصل سرما ولی به مرور بخاری ها روشن میشود. راحت نمیریم. زندگی کنیم.



+ از میان همینطوری های روزانه



1219


‏گفت دوسش داشتم ولی با یکی دیگه ازدواج کرد.

پرسیدم چرا؟

گفت انگار اون یکی بیشتر دوسِش داشت!

گفتم نه! اون یکی بیشتر جربزه داشت!


1218


یکم - اگر حداقل بیست کتاب در سال میخوانید باید به شما تبریک گفت شما شخصیت فرهیخته ای دارید البته الزامن اخلاقتان خوب نیست.


دوم - اگر برایتان مهم نیست همسایه تان دوستتان رفیقتان یا هرکس دیگری چه خاکی دارد توی خلوت خودش توی سرش میریزد باز باید به شما تبریک گفت, شما انسان باشعوری هستید هرچند باز ممکن است اخلاقتان خوب نباشد.


سوم - اگر از انتقاد ناراحت نمیشوید اگر از نقد درست منقلب نمیشوید اگر از اینکه بگویند ایرادتان کجاست خشمگین نمیشوید باز باید به شما تبریک گفت شما شخصیت آرامی دارید ولی الزامن باز خوش اخلاق نیستید.


چهارم - اگر در برابر بدترین حملات لفظی خرد نمیشوید و فرو نمیریزید باید به شما تبریک گفت شما انسان صبوری هستید ولی الزامن خوش اخلاق نیستید.


پنجم - اگر در بحرانها خودتان را جمع و جور میکنید و میتوانید اتفاقات اطرافتان را مدیریت کنید باید به شما تبریک گفت شما یک ژنرال هستید ولی الزامن خوش اخلاق نیستید.


خوش اخلاقی برآمده از یک سری پارامترهای رفتاری از قبیل طلبکار نبودن از خلق الله است, خوش اخلاقی به معنای کوتاه آمدن و حرف نزدن نیست خوش اخلاقی یعنی بدانی انسانها برده تو نیستند هرکجا هستی هر طبقه ای هستی بفهمی همه یکسانند و هیچ کس را بر شخص دیگری برتری نیست.



1217


بیشتر آدمها را که میبینی دارند درباره رئیس بی شعورشان حرف میزنند, اینکه نمیفهمد, اینکه قدرشان را نمیداند, اینکه آنطور که باید برایشان احترام قائل نیست. تجربه این سالهای کار کردن و دیدن این حجم نارضایتی از مدیر بالادستی یک نکته را برایم پررنگ کرده است و همیشه جلوی چشمم قرار دارد. اگر زیر دست از بالادستی نارضایتی دارد یکی از دلایلش ممکن است این باشد که آن بالادستی راه و رسم مدیریت را بلد نیست. وقتی کارمند رضایت ندارد, وقتی کارمند پشت سر توی مدیر حرف میزند یعنی یک جای کارت دارد لنگ میرند. اداره و شرکت پادگان نیست, آدمها هستند که ثبات یک سازمان را میسازند, شبیه بلوکهائی که اگر یکیشان درست سرجایش نباشد سازمان لنگ میرند. هرچند متاسفانه اینجا توی ایران اینطور جاافتاده که خب به جهنم که راضی نیست برود یک نفر دیگر را می آوریم یک نفر دیگر که مهم نیست تجربه ندارد همین که حقوق کمتری میگیرد کفایت میکند. 
همیشه این توی ذهنم بوده که اگر زیردستت ناراضی ست باید بفهمی چرا, وقت بگذاری چون ممکن است واقعن ایراد از خودت باشد و متاسفانه عمده بالادستی ها, روسا و مدیر پروژه ها این را نمیفهمند و میخواهند شبیه یک فرمانده پادگان همه چیز را مدیریت کنند و من اینجا به آن زیردست حق میدهم که بالادستی اش را احمق و بی شعور بداند.

یک تبصره بزنم که در برخی موارد خود کارمند آدم بدرد بخوری نیست ولی وقتی تعداد این کارمندهای ناراضی زیاد شد باید یقه مدیر را گرفت.



+ از میان همینطوری های روزانه



1216


این لحظه برای توست اگر رفت دیگه ممکنه هیچوقت دستت نیاد پس دودِل نباش, انجامش بده .... همین لحظه.



1215


اگر میخواهید نظر یک مرد را جلب کنید برای یک رابطه عاطفی-احساسی درباره خودش بپرسید, راه ایجاد کنید تا بتواند حرف بزند, درباره خودش درباره زندگی آینده اش برنامه هایش هدفش ... وقت بگذارید, یکهو نمیشود زمان میبرد,آرام آرام.

اگر هم نمیخواهید عاطفی جلب کنید که بماند! کار سختی نیست.


1215


گفت : کسی که دوستت دارد و تو هم او را عاشقانه میخواهی نباید آغوشش را دریغ کند.
گفتم : اگر تو دوستش داشته باشی و خودش نداند چه؟ میماند بغلهایی که هیچ وقت رخ نمیدهند ... تنهایی ضرب در بغلی که رخ نمیدهد آدمی را خفه میکند.


+ از میان همینطوری های روزانه


1214


میشود تمام روز به یک نفر فکر کرد و در سیالیت بودنش غوطه ور شد میشود تمام ثانیه ها را در بودنش هضم شد تجزیه شد میشود تمام بودن را در لحظه هایی نفس کشید که او هم دارد نفسهایش را توی هوایش میدمد. 
میشود ... ولی گاه دیر میشود.


1213


رسیدم کنار فشاری تکمه فشاری را فشار دادم آب با فشار بیرون آمد سر خونی شده ام را گرفتم زیر آب, خون قاطی آب میریخت داخل جوب. تقی هم رسید دمپائی هایش را توی دستش گرفته بود, نشست کناره دیوار کوتاه فشاری پاهایش را گرفت زیر آب.
"الاغ بگیر اونور خونی شد پاهات"
"عیب نداره شسته میشه ولی حال کردی آخر ماچش کردم" 

نیم ساعت قبل شرط بسته بود ملیحه را ماچ میکند. گفتم عمرن,باباش همیشه همون دورو وراست., گفت ببین حالا. رفتیم جلوی مغازه عزت بخاری, لوله های بخاری را جلوی مغازه ردیف کرده بود. شاگردش جلوی مغازه را جارو میزد و آب میریخت. مدرسه دخترانه راهنمایی شهید نوری دو کوچه بالاتر از مغازه بود. یک ربع بعد ملیحه قاطی بقیه دخترها آمد و بعدش رفت توی مغازه عزت. خانه شان توی کوچه کنار مغازه بود. در اصل مغازه پایین خانه شان بود. چند دقیقه بعد ملیحه که پیچید توی کوچه تقی پرید شانه های دخترک را گرفت و ماچ سفتی از لپش گرفت. دخترک دادو بیداد کرد تقی پا به فرار گذاشت تا من بیایم بدوم چیزی خورد توی سرم. افتادم روی زمین. برگشتم دیدم عزت عینهو سگ شکاری افتاد روی من. ملیحه داد زد این نبود اوناهاش داره در میره. عزت افتاد دنبال تقی. خون از سرم میرفت, ملیحه ایستاده بود بالای سرم دست کرد توی جیب مانتو و دستمال گلدوزی سفیدی را در آورد و گذاشت روی سرم.

"بدو تا بابام نیومده"

تقی سرش را گرفت زیر آب فشاری. نشستم روی پله جلوی خرازی هوشنگ کِشی. دست کردم توی جیبم, دستمال توی جیبم بود. ته دلم خنک شد. ته دلم یخ کرد ...



+ از میان همینطوری های روزانه



1212


تنهائی ات را بردار و بیاور


شانه ای هست تکیه گاه سرت شود


و بشنود زمزمه نفس هایت را ...



ای لیا