بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1382


‏دوست داشتن در یک فریم کوتاه:
 زن نشسته است ترک موتور، توی همت به سمت غرب میروند رو به آفتاب. دست راست را سایه‌بان چشمهای مرد کرده است.


+ از میان همینطوری های روزانه



1381

ایستگاه تجریش را بالا می آیم، پله ها تمام نمیشود، حس میکنی در کتاب سفر به مرکز زمین ژول ورن گیر کرده ای، آرام آرام نور پدیدار میشود، ما زنده ایم هنوز، خدا را شکر! به سمت بازار قدیمی تجریش میروم، آمده ام تنهائی چرخی بزنم،همینطوری! این شکل پیاده روی را دوست دارم، بی هدف، بی قصد قبلی بی مقصد. وسط بازار پیرزنی چندتائی نایلن توی دست دارد، روی زمین می گذارد. مانتوی سرمه ای رنگ دارد، جوراب کرم رنگی پوشیده، موهای سفیدش از زیر روسری گلدار قرمزش بیرون زده است. میروم سمتش و می گویم : براتون بیارم. کمی مردد نگاه میکند و بعد هم قبول میکند. از بازار بیرون می آئیم، کبوترها چرخی میزنند و دوباره میروند سمت گنید امامزاده صالح، پیرزن می ایستد همانطور که دستهایش را پشت کمرش قلاب کرده خم میشود رو به گنبد، سلامی میدهد، کنارش راه میروم، از کناره کانال میرویم پائین به سمت باغ فردوس. ده دقیقه ای پیاده می آئیم، پشیمان میشوم که چرا اینکار را کردم ولی دوباره نهیب وجدان ساکتم میکند، میرسیم سر تختی، میپرسد : هنوز هم میخوای بیاری؟ جا میخورم از سوال پیرزن. 
" مشکلی هست براتون بیارم"
" نه مادرجان، فقط خواستم بگم تا ته تختی باید بریم"
تا بیایم بپیش خودم حساب کنم ته تختی کجاست می گوید " میخوره فرشته دیگه"
 دوباره راه می افتد، من خسته شده ام هرچند مسیر سرازیر است ولی پیرزن میرود. یک جائی وسط های آن چندتا چنار باقیمانده توی خیابان تختی که پشتش ساختمانهای چند طبقه بالا رفته اند میپرسد : بچه داری؟
" آره یه دختر، اسمش ساراست"
" قشنگه، اسمشو میگم"
" آره خودمم دوست دارم، خیلی سر اسم کلنجار نرفتیم از اول هم تو ذهنم سارا بود"
" یه چیزی بگم تعجب کنی، منم اسمم ساراست البته سارای"
" چه جالب، ترک هستید پس! اما لهجه ندارید"
" من تهرون بدنیا اومدم، بابام افسر بود بعد از داستان قائله آذربایجان اومد تهران، من سال  1326 بدنیا اومدم"
" ماشالا بزنم به تخته بهتون نمیاد"
" چیچی نمیاد! از این تعارفات الکی میکنید شماها"
 خنده ام میگیرد. خلاصه وار از زندگی اش می گوید، اینکه یک پسر داشته و پسرش هم ایران نیست، آلمان زندگی میکند، همسرش دو سال قبل فوت شده است، می گوید هنوز خانه بزرگشان را نگه داشته است، توی خانه شان یک خانه سرایداری دارند که یکی به اسم رسول با زن و بچه اش امورات آنجا رتق و فتق میکند و همانجا هم زندگی میکند. به پیرزن شک میکنم، خب کسی که مستخدم دارد چرا باید خودش بیاید خرید، حس خوبی ندارم از این فکری که توی سرم میچرخد، ساکت که میشوم خودش می گوید :" هان! چی شد؟ فکر کردی گیر یه پیرزن خل و چل افتادی که داره دروغ می بافه؟! نه مادر جان من دوست دارم پیاده بیام تا بازار تجریش و گاهی هم خرید کنم، دوست دارم گنبد آقا روببینم، تهران هنوز گاهی آدمو یاد اون قدیما می ندازه، اینارو دوست دارم"
 دیگر حرفی نمیزنم، توی فرشته پلاسنتیک ها را از دستم میگیرد و می گوید بقیه اش را خودش می برد، وقت رفتن دستش را دراز میکند که دست بدهیم، دستم را میگیرد، دستهای نحیف و چروک پیرزن مرا یاد مادربزرگم می اندازد، همان بو را هم میدهد، بوی همه مادربزرگها را، بوئی مخلوط از یک عطر ارزان و شامپو و صابونی ارزان. 
 "دخترتو دوست داشته باش، تنهاش نذار، بابام منو تنها گذاشت"


+ از میان همینطوری های روزانه

کانالل تلگرام من : telegram.me/boiereihan



1380


عشق در سوختن تجلی دارد و نرسیدن، رسیدن و کام گرفتن از شیرینی لبهایش و در خوشی آغوشش خفتن تو را عافیت طلب میکند و آرام آرام ته‌نشین میشوی.

 عشق در سوختن تجلی دارد ...


ای لیا


1379


بعضی وقتها میرسیم به جائی که میخوایم ببریم، میخوایم ول کنیم، خسته میشیم، ولی بعدش نگاه میکنیم به اطرافمون، به آدمهائی که چشمشون به ماست، آدمهائی که از ما انرژی میگیرن و بعد بی خیال بریدن میشیم، چند صباح دیگه ادامه میدیم.



1378


حواست نبود نیمه گمشده ات را به زور چسب و منگنه چسباندند به یک نیمه دیگر!



1377


میگم چه خبرا خوبی، کجائی چکار میکنی؟
میگه :"آرومم ولی همه ش یه چیزی کمه"
 میگم همیشه چیزی هست که نیست!


و همیشه چیزی یک جائی کم است، توی آدمها، توی ذهنمان، توی خاطراتمان، توی ...



+ از میان همینطوری های روزانه
telegram.me/boiereihan



1376


توی مغازه بودیم منتظر بودیم، توی صف بودیم یعنی، صف هم که نه، چند نفر کنار هم ایستاده بودیم تا اجناسمان را حساب کند، پسر بچه شش هفت ساله ای کنار مادرش ایستاده بود، چه شد یا اینکه چه بر پسر بچه رفت که یکهو روده هایش را شل کرد و بعدش هم فضا پر از رایحه سنگین و غلیظ بوی تخم مرغ و فاضلاب و پای ده روز مانده در پوتین شد، مادرش یک خرده صبر کرد و بعد زد پس گردن پسر بچه، پسر بچه سرش را پائین که انداخت، گفتم : " بچه چه گناهی داره، دلش درد میکنه لابد"
 بعد از پسربچه پرسیدم دلت درد میکند، حالا دروغ یا راست گفت دلم درد میکند، همین! جواب ساده و بعدش همه یک جورهائی حق را دادن به پسرک که خودش را راحت کرده بود. خلاصه که گاهی توی زندگی هم دلمان درد میکند، پس گردنمان نزنید، زندگی خودش به اندازه کافی پس گردنمان میزند.


+ از میان همینطوری های روزانه


1375


رها میکنم


خیال را


خاطره را


هنوز را


پنهان در میان تنهائی


دستان تو را .



ای لیا



1374


می پیچد 


بوی تنت


در خیال معاشقه ای


 که هیچگاه رخ نداد ...



1373


سلام عزیز من
 دلم برایت تنگ است, دلم سخت فشرده میشود از نبودنت, وقتی نیستی همه نیستند, همه یِ خیابانها گم میشوند, وقتی نیستی انگار چیزی سر جایش نیست و واقعن نیست, من سر جای خودم نیستم, گم میشوم و کسی نیست پیدایم کند.


عزیز من
 زندگی کوتاه است به قدر سر خوردن قطره اشکی از گونه کودک گرسنه ای, سخت نگیر, دل ما تنگ است و جای نبودنت درد میکند, کودک گرسنه پی سینه مادر میگردد تا عطش تنهائی را سیراب کند.
 دلتنگی شبیه میوه نارسی ست که دهان خاطره را گس میکند.



1372


رفتی و جای نبودنت شبیه حفره ای ست که پر نمیشود و هربار یادآوری خاطره ای عمیقترش میکند! خاطره ای که بوی تو را در میان بازوانش دارد.


ای لیا


1371


توی جاده تند نمیرفتم نگاه میکردم به جاده ای که رفته بود و جائی توی افق گم شده بود, سرچرخاندم, خوابیده بود, زیبا بود, توی خواب زیبا بود, چشمهایش را زیبا بسته بود, کمی از شیشه ماشین پائین بود, سرش را تکیه داده بود به ستون ماشین و باد میزد زیر موهایش, انگشتم را گذاشتم روی لبهایم, گذاشتم روی لبهایش. بیدار نشد توی خواب آهی کشید و هوا را از لای لبهایش و دندانهای نیمه بازش بیرون داد, جاده چرخید ماشین چرخید آفتاب از آنطرف دوید افتاد توی صورتش, زیبائیش بیشتر شد! جاده دوباره چرخید, آفتاب رفت پشت کوه, هنوز زیبا بود.



1370


گفت مهندس پشت سرت حرف میزنن.

گفتم پشت سر کی حرف نمیزنن!
گفت فکر کنم کسی پشت سر من حرف نزنه. سعی کردم کارم درست باشه.
 گفتم بیا بشین برات بگم چیا پشت سرت میگن!

حرف هم نداشته باشی برات بالاخره حرف درست میکنن, سخت نگیر زندگیتو بکن!



1369


پشت چشمهایت


خیال مردی خوابیده است


 که تو را جور دیگری دوست دارد.



ای لیا

1368


تو این پروژه جدیدمون یه خانمی هست که تو خود سایت از طرف کارفرما مسولیت کنترل پروژه رو داره. بعضی وقتها میشه دید روش واقعن فشار هست. تو محیط مردونه این شکلی کار کردن سخته. معمولن تو پروژه تو خود سایت خانمها نیستن. چند روز پیش تو سایت داشتیم صحبت میکردیم مدیرعامل هم اومده بود سایت بحث کنترل پروژه شد و کنترل پروژه خودمون پشت سر اون خانم شروع کرد حرف زدن که بعضی وقتها داره گیج میزنه و داره اشتباه میکنه و من باید بشینم یه سری چیزهارو بهش بگم و یادش بدم و ... مدیرعامل هم جدی گفت باید به زنهائی که تو محیطهای مردونه شده این شکلی دارن کار میکنن تا جای خودشون رو بدست بیارن دو برابر زنهای دیگه احترام گذاشت. اینها هم زن هستم با همون روحیه هر زن دیگه ای و تلاششون قابل تقدیره. سعی کن کمکش کنی.

بعضی زنها دارن با آرنج تو یه اتوبوس که پر از مرده برا خودشون جا باز میکنن. جاشونو تنگ نکنیم.