بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1570


‏پدرم ساعت پنج شش صبح میرفت سرکار، مادرم هم بیدار میشد و صبحانه آماده میکرد، تقریبن تمام پنج خواهر و برادر صبحی بودیم خواب و بیدار می‌نشستیم سر سفره صبحانه و نون و پنیر و چای‌شیرین می‌خوردیم، هر صبح نوبت یکی از پسرها بود که نون داغ بگیره، مربا و کره هم بود و گاهی هم عسل، زندگی قشنگ بود، ساده بود، دغدغه نداشتیم، چیزی نبود که بخواهیم حرصش رو بخوریم توی سر هم‌ نمی‌زدیم برای بالا رفتن از شانه‌های همدیگر.



+ از میان همینطوری‌های روزانه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد