بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

257


هیچ میدانی 


که تو یک دیوانه خل خوشگلی؟ 


عوضی! دوستت دارم!



+ ی سری هم اینطوری ابراز میکنن لابد!
:))

256


زندگی شوخیه، زیادی جدی میگیریمش!



255 - غنی سازی و چشمهایت!


چشمهایت


اورانیوم بیست درصد


من 


دیپلماتی درمانده،


در وین 


پی توافقی بی حاصل!



ای لیا



254 - اعتراف کن لعنتی!


اعتراف میکنم که اصلن خدابیامرز مرتضی پاشائی رو تا همین هفته پیش نمی شناختم، ترانه هاش رو نشنیده بودم، در ضمن اعتراف میکنم که در دبیرستان به همراه چندتائی از بچه ها با کارتک، نصف رنگ سقف ماشین معلم شیمی را کندیم!


+ در ضمن نه پرسپولیسی هستم نه استقلالی!

++ از میان همینطوری های روزانه

252


ی بار هم تو یکی از اردوها یکی از دخترا افتاد تو رودخونه، بعد که بیرونش آوردن یکی دیگه بود!


+ واترپروف!



253


توی چشمات شنا کنم
غرق بشم
تو نجاتم بدی، 
دهن به دهن
نفس مصنوعی بدی
من نگات کنم!

+ میتونید حدس بزنید این رو چه کسی نوشته؟

اینو یکی برای من اس ام اس کرده! جواب ندادم! دوباره فرستاد! جواب ندادم، بعد نوشت، ارسلان چرا جواب نمیدی منم پانیذ.

نوشتم: دخترم! زندگی ارزشش خیلی بیشتر از اینه که برای ارسلان این شکلی خرجش کنی!
بعد زنگ زد! حدسم درست بود، از صداش میشد فهمید که خیلی سن و سال هم داشته باشه شونزده یا نهایتن هفده و اینا! عذرخواهی کرد بابت اشتباهش. نمیدونم تونستم نجاتش بدم یا هنوز داره واسه اون کته کله خودش رو آواره میکنه! این دختر بچه ها چی تو کلشونه؟ مخصوصن تو این سن و سال(توهین نباشه، همشون که نه، بعضیهاشون)

(احساس میکنم شونصد سالمه!!)



251 - در حال نگارش


صفحه را از دفتر جدا میکنم، تکه تکه میکنم، تکه ها را باز تکه تکه میکنم، آنقدر ریز که نشود کنار هم جمعشان کرد، داخل سطل کنار صندلی می ریزم. خیره میشوم به منظره بیرون، تپه ها و مزارعی که گاه گداری از بینشان پیداست اوج میگیرند و دوباره پائین می آیند. به سمت جلوی اتوبوس میروم، از راننده آب میخواهم، کلمن آبی رنگی را نشان میدهد، با همان لیوانی که احتمالن مسافری جذامی هم از آن یک روزی آب خورده است، آب میخورم، برمیگردم که صدایم میکند:" بیا، چند دقیقه بشین اینجا پیش من" صندلی کنار خودش را نشان میدهد. می نشینم کنار راننده. از شیشه جلوی اتوبوس که به جاده خیره میشوی انگار این خودت هستی که روی جاده در حال پرواز کردنی، همه چیز می آید توی صورتت.


"غلام میگفت دانشجوئی هان؟"
"غلام؟"
"همین شاگرد خودم، الانم تو بوفه خوابه، به خاطر همین گفتم بشینی ی چند دقیقه ای اختلاط کنیم"

نایلن تخمه را نشان میدهد، میگویم که خیلی هم تخمه خور نیستم! دست میکند داخل نایلن و یک مشت تخمه را برمیدارد و با سر اشاره میکند که کف دستت را بیاور، ناچارن تخمه ها را میگیرم، تخمه ها رامی خورد و پوستش را میریزد روی دستمالی که پهن کرده است روی داشبورد. چندتائی می خورم و به جاده خیره میشوم، آفتاب از روبرو میزند، دستهایم را باز کرده ام، روی جاده پرواز میکنم، باد میخورد توی صورتم، چشمهایم را میبندم ...


+ از فصل ششم رمان "اتوبوسی بر خط افق"

(در حال نگارش)



250


می گوید : چه خبرها؟


می گویم : هیچ، هوا خوب است، خیابان ها را آب پاشیده اند ... فقط شهر بوی تو را ندارد!



ای لیا



249


مرد گفته بود : اینجا از ساعت چهار بعد ازظهر به بعد جای راحتی است، همه با هم راحتیم، شما که مشکلی ندارید؟
گفته بود : نه! خیلی هم خوبه من هم آدم راحتی هستم.
مرد دوباره گفته بود : منظورم این است که کلن راحتیم، شما هم منشی هستید و هم گاهی ممکن است ... چطور بگویم!
زن گفته بود : راحت بگید، من آدم راحتی هستم و مشکلی هم با شوخی و اینها ندارم.
مرد گفته بود : شوخی ها اینجا کمی جدیست!
زن دوزاریش افتاد! آمد بیرون، نشسته بود توی ایستگاه اتوبوس! بغض کرده بود. خیره شده بود به خیابان خسته ای در یک روز پائیزی!

+ از میان همینطوری های روزانه

248 - سرقت بی ادبی!


یک جا یک چیزی را میخوانی و خوشت می آید و پیش خودت می گوئی ایکاش این را من نوشته بودم، خُب! هیچ!! بعد معلوم میشود خودت نوشته ای!

اما یک جای دیگری یکی دیگر با استفاده از فن آوری نانو لابد، یک تغییرات بنیادی مانند جابجا کردن چند فعل انجام داده و یا در نهایت خلاقیت اسم تهران را کرده شیراز! 

بعد یک سری هم زیرش دل و قلوه و دین را به همراه سایر متعلقات پاتوبیولوژیکی از کف داده اند و صاحب جعلی متن هم حتمن یک جاهائیش دارد از دست میرود!

یعنی اینکه میشود با متن و نوشته چه کارهائی که نکرد و من لابد بلد نیستم!


+ از میان همینطوری های روزانه



247 - انسانیت!


آقا شما اینجا جک قومیتی بگو، جوک جنسیتی بگو، بخند و حالش رو ببر ولی به جای کپی کردن مقالات روشنفکرانه و مبارزه از پشت مونیتور، وقتی رفتی تو خیابون تو واقعیت نشون بده به تبعیض معتقد نیستی، تو برخورد با راننده خانم، همکار خانمت، تو زندگی واقعی خودت با همسرت، دوست دخترت ...

وقتی به ی خانم کمک میکنی انتظار چیزهای فوق برنامه نداشته باشی، نیاز نیست برای درک کردن این چیزها خیلی روشنفکر باشیم، انسان باشیم کفایت میکنه!





246 - رفتگر!


اون رفتگره بود که تو اعیاد مذهبی و ماه محرم نگران کمرش بودیم که مجبوره خم بشه و ظروف نذری و لیوان ی بار مصرفای شربت رو جمع کنه، همون! اون بنده خدا تو روزای دیگه هم کمافی السابق مجبوره دولا بشه و آشغالای طبقه روشنفکرو غیر روشنفکر رو از رو زمین جمع کنه!


یکی از نشانه های انسان بودن همین نریختن آشغاله. بقیش پیشکش!



245 - داستان صوتی


خوانش داستان

داستان همشهری شماره مهر 93

داستانِ در خوشی و ناخوشی


بخشی از داستان :

نمیدانم از فشار روحی عروسی بود یا ضمانتم داشت تمام میشد،اما هرچه بود، در چند سال اول زندگی مشترک کاشف به عمل آمد که مرا عین این ساعت مچی های ارزان چینی سرهم کرده اند. اول از همه تق لوزه هایم درآمد. شوهرم پرسید :" یعنی هنوز داریشون"

"پس فکر کردی چی؟لوزه پرورش میدم؟آره لوزه دارم و باید درشون بیارم!"

"آی بخندیم!پیرترین مریض بخش کودکان میشی"

یک ماه بعدش اوریون گرفتم . لپ هایم آنقدر سنگین شد که باید با شال گردن می بستم شان. بیل بیشتر از آنکه دلسوز باشد متعجب بود. گفت:" چرا اوریونت رو گذاتشی واسه بعد عروسیت؟"گفتم:"فکر کردم این جوری زمان زودتر می گذره" و بالاخره وقتی دندانپزشکم گفت که باید دندانهایم را صاف کنم، صبرش تمام شد:" آدمائی مثل تو باید کارت گارانتی داشته باشن."

"آدمائی مثل تو هم لیاقت زن ندارن. برو با ی لباسشوئی عروسی کن"

"همین رو بگم که صدرحمت به پلیموث مدل 1983 مون"

چند ماه بعد وقتی برای عفونت کلیه در بیمارستان بستری شدم شنیدم بیل به پدرم میگوید:" دمتون گرم واقعن! قشنگ به موقع ردش کردین"

پدرم هم لبخندی زد و گفت :"مث ی سرمایه گذاری بهش نگاه کن، پسرم!"


https://soundcloud.com/iliya-7/dar-khoshi-va-nakhoshi




244


زن زیر باران پائیزی از خیابانی در سال هزاروسیصدو نمیدانم چندی گذشته بود،پیرمردی در سال هزاروسیصدو نمیدانم چندی توی همان خیابان، نشسته بود در ایستگاه اتوبوسی، تکیه داده بود به عصا، بوی زن هنوز در فضای سرش می چرخید!


+ از میان همینطوری های روزانه



243


بی دریغ باشیم


مثل همین باران


که می بارد نمی پرسد چرا


کسی چتر ندارد!


ای لیا