"دستاش رو بستیم پیچیدیم لای فرش بردیم باغهای پایین شهریار بنزین ریختیم آتیش زدیم، مادرم خودش آتیش زد، ایستادیم تماشا کردیم، خاکستر شدن یه پدر دیکتاتور رو" اینهارو که میگفت پشتم یخ کرد، دوم دبیرستان بودیم. یک هفته درگیر بودم با خودم که برم به پلیس بگم یا نه که پدرش اومد مدرسه.
پدرش هم یه مرد عینکی با سیبیل بود، از اینائی که حداقل ظاهرشون مهربونه، یه رنو پنج داشتن. بعد فهمیدیم باباهه معلمه، ادبیات درس میداد.