پائین که آمدی, خودت را که ارزان فروختی, وقتی که دست یافتنی شدی تمام میشوی, میروی لابلای الباقی مصرف شده ها ... همینقدر ساده رخ میدهد.
مرد گوشه خیس لبهای زن را میبوسد, زن توی صورت مرد نگاه میکند, مرد نگاه میکند به خیسی توی چشمهای زن, حسی جریان پیدا میکند روی احساس سبکِ خیابان, پائیز تکانی میخورد, روی لبهای زن چیزی جریان پیدا میکند, آسمان طعم باران میگیرد.
کاش فراموشی همینقدر ساده بود, میشد همه چیز را ریخت پشت یک در و قفلش کرد و کلیدش را سپرد به شاخه ای تا کلاغی ببرد. کاش میشد فراموش کرد و برگشت دوباره به روزی که ندیده بودی, نبوئیده بوده, لمس نکرده بودی. کاش میشد همینقدر ساده دکمه کنترل را زد و رفت عقب, رفت یک جائی قبل آن لحظه خاص. ولی خب نمیشود, نمیشود فراموش کرد نمیشود بویش را فراموش کرد, نمیشود احساسش را فراموش کرد, نمیشود نگاهش را فراموش کرد نمیشود عزیز من ... نه اینکه سخت باشد نه! غیرممکن است, باز یک جائی سر خاطره ای باز میشود و تورا در حجم سکوتش غرق میکند.