پیش از این دو وبلاگ بر روی پرشین بلاگ داشتم که بدون اطلاع بسته شدند و بخشی از آرشیو نوشته هایم نیز از بین رفت. این وبلاگ سوم است.
آدرس اینستاگرام
دستانم را
نگاه کردم
کثیف بود
شستم!
+ فرض کنید اینو ی آدم معروف نوشته بود. مثلن ی شاعر. یا ی هنرمند معروف. دیدن اسم اون آدم پای این نوشته این رو ارزشمند میکنه، هرچند اگر چیز چرندی نوشته باشه! یعنی محتوا اینجا ارزش نداره، محیط پیرامونشه که داره ارزش رو تعیین میکنه. اکثرمون همینطور قضاوت می کنیم. قضاوت هامون بر اساس اِلمان های محیطیه ، نه محتوی و ماهیت!
سال که میخواهد نو شود، بچه ها عزا می گیرند. حال نه اینکه مدرسه ها تعطیلند و خوشحالی لاجرم میرود زیر پوستشان ولی خوب مقوله خانه تکانی از آن مواردی ست که جوانان را در همان عنفوان کودکی پیر میکند.
خانه بزرگ داشتن، هم نعمت است هم مصیبت. مصیبتش می ماند برای صاحب عزا یعنی همین ماهائی که دوران کودکی و نوجوانیمان در خانه بزرگ گذشته است و دم عید که می شد رخت سیاه بر تن می کردیم و در ماتم خانه تکانی غرق می شدیم.
مادر چند سطل را با مخلفات تمیزکاری آماده میکرد و هربار هم غر میزد که : اینجا هنور سفید نشده و ما هم هرچه زور داشتیم می زدیم ولی رنگ کرم دیوار سفیدتر نمی شد! پرده هارا باز کن، فرشها را لوله کن ... از دو هفته مانده به عید انگار وارد مناطق جنگ زده ای می شدیم که هر آن امکان شهید شدنمان میرفت. گذشت تا رسیدیم به این آپارتمان های قوطی کبریت. خانه تکانی هم عملن هیبت خود را از دست داده است.
همه ی اینها را گفتم تا برسم به اینکه :
سال که نو میشود، کاش دلهایمان هم نو شود ...
سکوت را شنیده ام
کودکی شاد از بازی روزانه
کاسه به دست
ستاره میجوید ...
پیرمردی دستفروش
لنگ لنگان
گاری نور را تا انتهای نگاهت می کشد.
زنی پی در پی نگاه ها را می درد
چون تویی ، چون منی را هجی می کند
کوزه گری با گل ماه
گلدان خورشید می سازد.
شاید انتهای این کوچه
کودکی آغوش مادر را گم کرده
مردی سینه انتظار زنی را می بوید
شاید تو را اول بار
آنجا بوئیده باشم
انتهای این کوچه
باران من
از آسمان نگاهت
می بارد.
زیبا چهره ای
چادر
از سر تو می کشد.
انتهای این کوچه
لیلا
دفتر شعر مجنون را صحافی می کند.
انهای این کوچه نگاهها را نبوئیده ...می چشند .
انتهای این کوچه ... هنوز مردی زنده است.
ای لیا
رشت- پائیز79
من ۱۸ساله با یک زن دارم زندگی میکنم، برای جذاب بودن و توی دل یک زن موندن نیاز داریم صادق باشیم، مهربون باشیم، شنونده خوبی باشیم، ابراز کننده دوست داشتن باشیم(کلامی و عملی)، مشارکت کننده در امور منزل باشیم، نوازشگر خوبی باشیم، نصیحت کننده و عقل کل نباشیم، مستحکم باشیم یعنی در اتفاقات سریع از هم نپاشیم(نه اینکه اصلن مضطرب یا ناامید نشیم بلکه حداقل به خانواده منتقل نکنیم) وقتی کمک خواستیم حتمن بهش بگیم(دوست ندارن فقط حمایت بشن)، بهشون بگیم چه مرگمونه، بفهمیم چه مرگشونه و ولشون نکنیم توی خودشون بمونن، س*ک*س بلد باشیم(متاسفانه بیشترمون بلد نیستیم از متخصص اینکار هم کمک نمیگیریم چون فکر میکنیم نیاز نیست و همینهایی که میدونیم کافیه) یک مشایعت کننده بدون غر زدن در خرید و بازارگردی باشیم، مسافرت رونده باشیم فراوان، به ظاهر برسیم(ممکنه فکر کنید همین شکلی خوب هستم که ولی خب ظاهر و بدن خوب تاثیر بیشتری داره)، بو ندیم.
یه حس افسردگی و خستگی داریم یه بیماری افسردگی، توی حالت اول میشه با کمی تغییر استایل زندگی رفعش کرد ولی در حالت دوم حتمن باید تحت درمان بود و قرص مصرف کرد، توی حالت دوم نمیشه گفت پاشو یه تکون بده درست میشه.