مادرم ساعت 5 بیدار میشد، نمازش رو میخوند، صبحانه آماده میکرد، صبحی ها رو بیدار میکرد که صبحونه بخورن و برن، ظهری ها هم خواب بودن، بعدش که صبحی ها رفتن باز نمیخوابید دنبال مهیا کردن نهار بود، بعدش باید صبحونه ظهری هارو میداد و بعد نهار و ... این پروسه بی نهایت ادامه داشت.
دوست داشتن آرام آرام توی دلت، در جانت، توی رگهایت جریان پیدا میکند، ارام آرام چونان ماری عظیم تو را در خود میپپچد و استخوانهایت را خرد میکند، تو را میبلعد، هضم میشوی در میان احساسی شیرین. تا به خودت بیائی افتادهای در آغوش خاطرهها.
نشستم کنار پنجره، سرم رو تکیه دادم به صندلی، خسته بودم، یه خانمی اومد نشست کنار من، چند دقیقه بعد گفت اگر ناراحت نمیشید جامون رو عوض کنیم من بشینم کنار پنجره، بلند شدم سرم خورد به قفسه بالای سرم، خانمه گفت ببخشید، لبخند زدم، نشست کنار پنجره، هواپیما هنوز روی باند بود، خلبان دور موتورها رو برد بالا، زن گفت یعنی زنده میرسیم؟ سر چرخوندم طرفش گفتم شاید. گفت یعنی سقوط میکنیم؟ گفتم نمیدونم! یه خرده مکث کرد و گفت از جوابهائی که میدید معلومه افسرده اید، نگاهش کردم، جوابی ندادم، گفت من روانشناسی خوندم، روان درمانگرم اگر دوست دارید میتونید با من حرف بزنید، باز نگاهش کردم، سرم رو چرخوندم به سمت بالا، دریچه کولر رو چرخوندم، هوای خنک بیشتر شد، زن هم همین کار رو تکرار کرد، دریچه نچرخید، با دریچه ور رفت باز دریچه نچرخید، من دست کردم دریچه رو بچرخونم، نشد، سفت بود، زن گفت زورت هم که کمه، نگاهش کردم، با شدت بیشتری دریچه رو چرخوندم، باز شد، زن گفت ممنون، سرم رو تکون دادم، زن مکثی کرد و گفت همیشه همینقدر کم حرفی؟ چشمام نیمه باز بود، گفتم آره! هواپیما حرکت کرد، زن زیر لب زمزمه میکرد، هواپیما بلند شد، من چشمام رو بستم، زن شروع کرد به حرف زدن ... چرخهای هواپیما خورد روی باند مهرآباد، بیدار شدم، نگاه کردم به زن، خودم رو جابجا کردم، زن بطری آب رو به طرفم گرفت و گفت برای شماست خواب بودید مهماندار داد، حرفهای من رو هم که اصلن نشنیدید. لبخند زدم. هواپیما روی باند تاکسی میکرد تا برسه به آشیانه دوباره چشمام رو بستم.
+ از میان همینطوری های روزانه
مادرِ پدرم ۳۵ سال پیش فوت شد، ۳۵ ساله پدرم هر هفته میره سر قبر مادرش(پدرش سال ۵۸ فوت شد و توی روستای پدریم دفن شده) امروز که رفت و برگشت وصیت کرد من سر قبر مادرش برم، هر هفته. نگاه کردم به صورتش، دقت نکرده بودم، پیر شده. ترسیدم.
زن و مرد ایستاده بودند پشت چراغ قرمز، مرد دستهایش توی جیب کاپشن بود، زن آرام دست را حلقه کرد توی دست مرد، سرش را چسباند به بازوی مرد، شاید توی دلش آرام چیزی تکان خورد، آرامشی دوید زیر پوستش.
هوای خیابان هم تازه شد.
ای لیا
قلب اینطور است: یادش نمیرود، تو را در گوشهای نگه میدارد حتی اگر ذهن فراموشت کرده باشد.
ای لیا
بخاطر جائی که توش بزرگ شدم یه جائی اون پائینای تهران توی اون محله های داغون آدم ناراحتی بودم، به قولی دعوائی بودم، فحش میدادم، سر یه مسابقه فوتبال الکی دوست داشتم دعوا راه بندازم ولی از یه جائی تصمیم گرفتم آروم بشم، کجا؟ دانشجو شدم، رفتم دانشگاه، حس کردم باید عوض بشم، حس کردم از اینجا باید یه تغییری توی خودم بدم، به مرور آروم شدم، سعی کردم کمتر فحش بدم و دعوا نکنم الان هم دیگه فحش نمیدم، اونی هم که فحش بده سعی میکنم با لبخند از کنارش رد بشم. مخصوصن توی رانندگی. امتحان کنید. کمتر فحش بدید، اونی که ادب داره از اونی که ادب نداره آدم بهتری به نظر میرسه.
+ از میان همینطوری های روزانه
مرد چهل و چند ساله توی باب همایون نشسته بود وسط کرونا و کیک و نوشابهاش را میخورد، یادش آمد عصر آن تابستانهای گرم که از کارگاه تراشکاری برمیگشت خانه نوشابه کانادای نارنجی با کیک مارپیچی میخورد. مرد چهل و چند ساله یک قُلپ دیگر خورد و نگاه کرد به ته شیشه نوشابه.
+ از میان همینطوری های روزانه
بچه بودیم با خواهرم یه دونه از این ۵۰ تومنی بارگاهیا زیر فرش پیدا کردیم رفتیم کلی هله هوله خریدیم شد ۸ تومن و پنج زار، بقیه پول رو آوردیم گذاشتیم زیر فرش، مادرم فهمید هی تهدید میکرد به باباتون میگم آخرش هم نگفت. چقدر حال کردیم. پفک ۵ زار بود.
+ از میان همینطوری های روزانه
یک نفر هست توی زندگی که صدایش فرق دارد، تو را با تُن صدای متفاوتی صدا میزند، یک نفر هست که تنهاییات را پر میکند، بوی سادهی زندگی میدهد، تو را جور دیگری دوست دارد ... توی زندگی یک نفر هست که بودنش تلاطم زندگی را آراممیکند.
یک نفر هست که بودنش با بودن الباقی آدمیان فرق دارد.