سال که میخواهد نو شود، بچه ها عزا می گیرند. حال نه اینکه مدرسه ها تعطیلند و خوشحالی لاجرم میرود زیر پوستشان ولی خوب مقوله خانه تکانی از آن مواردی ست که جوانان را در همان عنفوان کودکی پیر میکند.
خانه بزرگ داشتن، هم نعمت است هم مصیبت. مصیبتش می ماند برای صاحب عزا یعنی همین ماهائی که دوران کودکی و نوجوانیمان در خانه بزرگ گذشته است و دم عید که می شد رخت سیاه بر تن می کردیم و در ماتم خانه تکانی غرق می شدیم.
مادر چند سطل را با مخلفات تمیزکاری آماده میکرد و هربار هم غر میزد که : اینجا هنور سفید نشده و ما هم هرچه زور داشتیم می زدیم ولی رنگ کرم دیوار سفیدتر نمی شد! پرده هارا باز کن، فرشها را لوله کن ... از دو هفته مانده به عید انگار وارد مناطق جنگ زده ای می شدیم که هر آن امکان شهید شدنمان میرفت. گذشت تا رسیدیم به این آپارتمان های قوطی کبریت. خانه تکانی هم عملن هیبت خود را از دست داده است.
همه ی اینها را گفتم تا برسم به اینکه :
سال که نو میشود، کاش دلهایمان هم نو شود ...
من ۱۸ساله با یک زن دارم زندگی میکنم، برای جذاب بودن و توی دل یک زن موندن نیاز داریم صادق باشیم، مهربون باشیم، شنونده خوبی باشیم، ابراز کننده دوست داشتن باشیم(کلامی و عملی)، مشارکت کننده در امور منزل باشیم، نوازشگر خوبی باشیم، نصیحت کننده و عقل کل نباشیم، مستحکم باشیم یعنی در اتفاقات سریع از هم نپاشیم(نه اینکه اصلن مضطرب یا ناامید نشیم بلکه حداقل به خانواده منتقل نکنیم) وقتی کمک خواستیم حتمن بهش بگیم(دوست ندارن فقط حمایت بشن)، بهشون بگیم چه مرگمونه، بفهمیم چه مرگشونه و ولشون نکنیم توی خودشون بمونن، س*ک*س بلد باشیم(متاسفانه بیشترمون بلد نیستیم از متخصص اینکار هم کمک نمیگیریم چون فکر میکنیم نیاز نیست و همینهایی که میدونیم کافیه) یک مشایعت کننده بدون غر زدن در خرید و بازارگردی باشیم، مسافرت رونده باشیم فراوان، به ظاهر برسیم(ممکنه فکر کنید همین شکلی خوب هستم که ولی خب ظاهر و بدن خوب تاثیر بیشتری داره)، بو ندیم.
یه حس افسردگی و خستگی داریم یه بیماری افسردگی، توی حالت اول میشه با کمی تغییر استایل زندگی رفعش کرد ولی در حالت دوم حتمن باید تحت درمان بود و قرص مصرف کرد، توی حالت دوم نمیشه گفت پاشو یه تکون بده درست میشه.
این زن یه بار اون اوایل گفت دوست دارم یه میز داشته باشم روش پر از ادکلن باشه، خلاصه ما هر جا کنار خیابون یا گذری ادکلن دیدیم خریدیم چیدیم روی میز، بنده خدا یه بار برگشت گفت دستت درد نکنه ولی اینایی که میخری ادکلن نیست خلاصه، ولش کن مرد.
سمت ونک یه آگهی دیدم زده بود استخدام سرایدار بدون حقوق، زنگ زدم پرسیدم ببینم چیه گفت حقوق نمیدیم چون جا میدیم، جا هم یه اتاق با دستشوئی و حموم بود. گفتم خب خورد و خوراکش رو چکار کنه یارو گفت شبها بره سر کار مثلن اسنپ ولی در روز باید در اختیار باشه، گفتم کی بخوابه پس؟ قطع کرد!
سمت ونک یه آگهی دیدم زده بود استخدام سرایدار بدون حقوق، زنگ زدم پرسیدم ببینم چیه گفت حقوق نمیدیم چون جا میدیم، جا هم یه اتاق با دستشوئی و حموم بود. گفتم خب خورد و خوراکش رو چکار کنه یارو گفت شبها بره سر کار مثلن اسنپ ولی در روز باید در اختیار باشه، گفتم کی بخوابه پس؟ قطع کرد!
یهو شروع کرد وزن اضافه کردن، از ریخت و قیافه افتاد، لباس هرچی دم دست بود میپوشید، یه سری رفتیم فلافل بخوریم گفت دوست دخترم که ولم کرد منم ول کردم، گفتم برای چی گور پدر همه چیز. من تو ذهنم سالهای بعد رو هم باهاش زندگی کرده بودم اون اما جور دیگهای فکر میکرد، واقعی فکر میکرد.
قطار که ترمز کرد زن که ایستاده بود جلوی مرد و وقتی مرد حرف میزد به چشمهایش نگاه میکرد پرت شد توی بغل مرد، مرد دست آزادش را حلقه کرد دور شانههای زن، زن سرش را گذاشت روی سینهی مرد. مرد هنوز حرف میزد و توی چشمهای زن میشد حس یک آرامش ابدی را دید.
۱۴ پونزده ساله بودم توی مسجد قرار بود نذری بدن منم رفتم کمک گفتن کشمشهارو تو تفت بده منم همینجور توی تشت روحی اینارو هم میزدم قشنگ باد کرده بود، پیش خودم گفتم ایول چه تفتی دادم بعد یکی از زنها زد تو سرش که خاک بر سرم میخوای نجسی بدی دست مردم، تمام تشت کشمش رو ریختن دور.
حرف بزنیم، درباره رنجها اضطرابها، مشکلات، درباره هر چیزی که ذهنمون رو درگیر کرده حرف بزنیم، بیشتر آدمهای اطرافمون بدون اینکه حرف بزنیم متوجه نمیشم چمونه، توی خودمون نریزیم.
اگر کسی حرف زد فقط شنونده باشیم، اگر کمکی نخواست حتی راهنماییش هم نکنیم، فقط شنونده باشیم. بذاریم خودش رو خالی کنه.
مادرم ساعت 5 بیدار میشد، نمازش رو میخوند، صبحانه آماده میکرد، صبحی ها رو بیدار میکرد که صبحونه بخورن و برن، ظهری ها هم خواب بودن، بعدش که صبحی ها رفتن باز نمیخوابید دنبال مهیا کردن نهار بود، بعدش باید صبحونه ظهری هارو میداد و بعد نهار و ... این پروسه بی نهایت ادامه داشت.
نشستم کنار پنجره، سرم رو تکیه دادم به صندلی، خسته بودم، یه خانمی اومد نشست کنار من، چند دقیقه بعد گفت اگر ناراحت نمیشید جامون رو عوض کنیم من بشینم کنار پنجره، بلند شدم سرم خورد به قفسه بالای سرم، خانمه گفت ببخشید، لبخند زدم، نشست کنار پنجره، هواپیما هنوز روی باند بود، خلبان دور موتورها رو برد بالا، زن گفت یعنی زنده میرسیم؟ سر چرخوندم طرفش گفتم شاید. گفت یعنی سقوط میکنیم؟ گفتم نمیدونم! یه خرده مکث کرد و گفت از جوابهائی که میدید معلومه افسرده اید، نگاهش کردم، جوابی ندادم، گفت من روانشناسی خوندم، روان درمانگرم اگر دوست دارید میتونید با من حرف بزنید، باز نگاهش کردم، سرم رو چرخوندم به سمت بالا، دریچه کولر رو چرخوندم، هوای خنک بیشتر شد، زن هم همین کار رو تکرار کرد، دریچه نچرخید، با دریچه ور رفت باز دریچه نچرخید، من دست کردم دریچه رو بچرخونم، نشد، سفت بود، زن گفت زورت هم که کمه، نگاهش کردم، با شدت بیشتری دریچه رو چرخوندم، باز شد، زن گفت ممنون، سرم رو تکون دادم، زن مکثی کرد و گفت همیشه همینقدر کم حرفی؟ چشمام نیمه باز بود، گفتم آره! هواپیما حرکت کرد، زن زیر لب زمزمه میکرد، هواپیما بلند شد، من چشمام رو بستم، زن شروع کرد به حرف زدن ... چرخهای هواپیما خورد روی باند مهرآباد، بیدار شدم، نگاه کردم به زن، خودم رو جابجا کردم، زن بطری آب رو به طرفم گرفت و گفت برای شماست خواب بودید مهماندار داد، حرفهای من رو هم که اصلن نشنیدید. لبخند زدم. هواپیما روی باند تاکسی میکرد تا برسه به آشیانه دوباره چشمام رو بستم.
+ از میان همینطوری های روزانه
مادرِ پدرم ۳۵ سال پیش فوت شد، ۳۵ ساله پدرم هر هفته میره سر قبر مادرش(پدرش سال ۵۸ فوت شد و توی روستای پدریم دفن شده) امروز که رفت و برگشت وصیت کرد من سر قبر مادرش برم، هر هفته. نگاه کردم به صورتش، دقت نکرده بودم، پیر شده. ترسیدم.
زن و مرد ایستاده بودند پشت چراغ قرمز، مرد دستهایش توی جیب کاپشن بود، زن آرام دست را حلقه کرد توی دست مرد، سرش را چسباند به بازوی مرد، شاید توی دلش آرام چیزی تکان خورد، آرامشی دوید زیر پوستش.
هوای خیابان هم تازه شد.
ای لیا
بخاطر جائی که توش بزرگ شدم یه جائی اون پائینای تهران توی اون محله های داغون آدم ناراحتی بودم، به قولی دعوائی بودم، فحش میدادم، سر یه مسابقه فوتبال الکی دوست داشتم دعوا راه بندازم ولی از یه جائی تصمیم گرفتم آروم بشم، کجا؟ دانشجو شدم، رفتم دانشگاه، حس کردم باید عوض بشم، حس کردم از اینجا باید یه تغییری توی خودم بدم، به مرور آروم شدم، سعی کردم کمتر فحش بدم و دعوا نکنم الان هم دیگه فحش نمیدم، اونی هم که فحش بده سعی میکنم با لبخند از کنارش رد بشم. مخصوصن توی رانندگی. امتحان کنید. کمتر فحش بدید، اونی که ادب داره از اونی که ادب نداره آدم بهتری به نظر میرسه.
+ از میان همینطوری های روزانه