بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1611


یه پیکان آبی نفتی موتور تخت داشتیم، کلی زلم زیمبو بهش آویزون کرده بودیم و لاستیک دور سفید انداخته بودیم بهش، صندلی رو هم آورده بودیم پایین با داداشم و پسرخاله‌م میرفتیم ایران زمین دور دور توی اون خلوتی! دوتا تیوتر بسته بودیم و باندا فقط صدای تیس تیس میداد، چه حالی می‌کردیم.



1610


دوره دانشجویی خونه گرفتیم، یه شب سر کوچه یکی از بچه‌ها یه بچه گربه پیدا کرد آورد خونه بزرگش کردیم، این گربه‌هه هیچوقت بیرون نمیرفت، یه صبح صدای ناله می‌اومد از تو حیاط پاشدم دیدم یه گربه پریده تو حیاط و روی گربه‌ی ماست، خلاصه هیچی حامله شد و سه تا بچه زایید و خرج مارو بیشتر کرد!



1609


توی خیابون کارگر باد میزد هوا سرد بود، سر یه خیابون یه دختر و پسر جوون ایستاده بودن دخترک روی پنجه پا ایستاده بود و داشت شال‌گردن پسرک رو جمع و جور می‌کرد بعد شال رو گذاشت لای کاپشن و زیپ کاپشن رو تا یقه بالا کشید و بعدش کلاه پسرک رو تا گوشاش پایین آورد، مثل مامانا.



1608


زن یک قاشق از چای خشک را ریخت توی قوری، نگاه کرد داخل قوری، یک قاشق دیگر ریخت، آب جوش را باز کرد، گوشه‌ی پنجره را باز کرد، سرما دوید توی آشپزخانه، قوری را روی کتری گذاشت، تکیه داد به کابینت، کف دست راستش را نگاه کرد، زنی توی مترو گفته بود خط عمرش بلند است، سرما پیچید دور تنش.



1606


زن آرام سرش را کج کرد سمت مرد، مرد آرام سر را گذاشت روی سر زن، چرخید به سمت زن، سر زن را بوسید، زن جمع شد طرف مرد و پهلو را مچاله کرد توی پهلوی مرد، ایستگاه هنوز سرد بود.



1601


میگفت : رفته بودم برای آزمایش خون پیش از ازدواج. نشسته بودم آن ته روی صندلی ها. یکی از همین جوات ها آمد با همان قیافه و ظاهر مرد نمایش با سبیل و پشت مو نشست کنار ما! جواب آزمایش را به دختر میدهند. دخترها یکی یکی می آمدند از در بیرون و نامزدشان هم ذوق زده میرفت سراغش که ببیند چه شده مثبت است یا منفی! این آقای جوات قصه ما هم هی میگفت : خاک بر سرشون کنن. زن ذلیلای بدبخت. ببین هنو هیچی نشده اول کاری خودشون رو دارن هلاک میکنن! مرد باس فلان باشه و بهمان!
پای مبارک را هم ول داده بودند روی صندلی جلوئی و من هم فقط لبخند میزدم! بیست دقیقه ای گذشت و دختری در ورودی راهروی منتهی به آزمایشگاه ظاهر شد! مرد کناری من بلند شد از روی صندلی ها و دوان دوان خودش را رساند به دختر و گفت : منفیه؟! دختر هم سرخ و سفید شد! مرد گنده بک حالا شده بود پسر بچه ای که بزرگترین شادی زندگی اش را نصیب شده بود!!

+ مردها زیاد هارت و پورت می کنند، بیشترش هم برای ابراز علاقه است!


1599


دروغ چرا


دوستت دارم


خلاص!

+ از میان همینطوری های روزانه



1598


اینکه مرز بین زن بودن و دختر بودن چیست شاید همه بروند سراغ تغییرات فیزیولژیک اجباری رخ داده ، ولی من یکی تصورم این است که جنس مونث که پایش را میگذارد آنور سی سال به مرحله زن بودن میرسد. برای من یکی کلمه زن بار معنائی خاصی دارد. زن و زنانگی هایش و ...
اینکه رفتارش به گونه ایست که حداقل در من یکی احساس احترام بیشتری بوجود می آورد. اینکه زنی میپرد آنطرف حصار سی سالگی یعنی رسیده است به مرحله ای که من آن را تعبیر به زایش مجدد زندگی میکنم. من یکی سر فرود می آورم .

+ طنازی و سرزنده بودن دخترهای جوان هم منافاتی با این ندارد ولی خوب دیگر ما هم پریده ایم آنطرف سی سالگی! مشاعرمان را کم کم از دست می دهیم!


1597


‏بعضی‌ها شاکی هستن که چرا خبر از احوال‌شون نمی‌گیریم بعد خودشون از احوال آدم خبر ندارن، خبر ندارن چه اتفاقاتی برات رخ داده، کجا زمین خوردی گیر کردی اذیت شدی، پدرت در اومده، بعد هم بگی گرفتار بودم و مشکل داشتم میگن حالا یه زنگ میزدی خب!



1596


‏رفتم‌ محل سابقمون گوشت و مرغ بگیرم داشت خرد می‌کرد اومدم بیرون کنار قصابی بوتیکه یه دختر ۱۲ ۱۳ ساله ایستاده بود، کمی درشت بود یه موتوری زل زده بود بهش، گفتم داداش کاری داری؟ گفت تورو سَننه! گفتم گوه میخوری به دخترم نگاه می‌کنی! یارو رفت. مادر دخترک از مغازه اومد بیرون و رفتن.



1591


دختر بچه میگوید : اقا این سیگارت رو برام روشن کن! 
ده دوازده ساله است ... آخرین بار نمیدانم کی ترقه ترکانده ام، از همان هائی که گوگرد کبریت را می ریختیم داخل سوزن تریلی و می کوبیدیم به دیوار حشمت خانم و بنده خدا هم زابه راه می شد!
گفتم : چی جوری روشن میشه؟ خنده شیرینی کرد و گفت : عمو باید بکشی رو کبریت!
کشیدم روی کبریت و پرتاب کردم ، بوم! صدای خفیفی دادشت ... خوشم آمد! یکی از پسربچه ها یک لوله فشفه آورد و روشن کردیم، آن یکی چند تائی از این کپسولهائی که نمی دانم داخلش سی چهار بود یا تی ان تی یا هر کوفت دیگه ای، منفجر کرد! گوشهایم سوت میزد. بچه ها می خندیدند و من هم آن وسط ... 
یک خرس گنده که تازه یادش آمده است کودکی هائی نکرده اش زود بزرگ شده اند .



+ از میان همینطوری های روزانه



1589


دسته‌ی برف‌پاک‌کن را میزنم، برف‌پاک‌کن‌ها یکبار میروند و دوباره برمیگردند سرجایشان، نم باران دوباره شیشه را خیس میکند، تایمر چراغ قرمز هنوز به ۱۰۰ نرسیده است، توی رادیو جوان اشکان صادقی سوالها را برای یکی از شرکت‌کنندگانِ تلفنی میخواند، سرم را تکیه میدهم به پشتی، چشمهایم را میبندم، توی سیاهی یکهو دریا ظاهر میشود میروم نزدیکتر باران‌میزند توی دریا، لبخند میزنم، یکی میزند به شیشه سمت شاگرد سر می‌چرخانم، از لابلای قطرات ماسیده روی شیشه زنی توی ۲۰۶ مشکی دست تکان‌ میدهد شیشه را پایین‌ میدهم میپرسد: دستمال کاغدی دارید؟ از توی داشبورد جعبه دستمال را دراز میکنم سمت زن چندتایی برمی‌دارد و تشکر میکند، شیشه را بالا میدهد شیشه را بالا نمی‌دهم یک لحظه نگاه میکنم به زن که توی آینه آفتابگیر آرایشش را تجدید می‌کند.


+ از میان همینطوری‌های روزانه


1588


‏با خانواده زنش بحثش شد زنش پشتش دراومد هرچند حق با خانواده زنش بود بعدن پرسیده بود چرا اینکارو کردی زنش گفته بود اونجا نمیخواستم کوچیک بشی ولی بعدن که با هم تنها بودیم میتونستیم دعواهامون رو بکنیم و بهت بگم اشتباه کردی و شاید متوجه میشدی و میرفتی عذرخواهی میکردی.



1584


‏رفیق ما خانمش تکواندوکاره بعد یه سری با زنش سر این بحثش شد که من با اینکه رزمی‌ کار نکردم ولی تورو توی مبارزه میتونم بزنم خانمش هم گفته بود باشه مبارزه کنیم، خانمش همون اول یه دولیو چاگی میزنه پشت گردنش و پهن زمینش می‌کنه میگفت تا چند لحظه منگ بودم و اصلن نمیدونستم چی شده.



1582 - قسمت سوم


‏یک سالی ازش خبر نداشتم پلی‌تکنیک دو ترم مهمان گرفته بود تیرماه ۸۱ مونده بودم توی خوابگاه تا کارای پروژه رو انجام بدم یه شب رفته بودم سمت میدون شهرداری پیاده اومدم طرف سبزه‌میدون که یهو دیدمش قاطی جمعیت خیلی تمایل نداشتم باهاش گرم بگیرم ولی سلام کردم و حال و احوال پرسی گفت ‏۱چند روزی هست برگشته و خونه گرفته و سال بعد برمیگرده دانشگاه، بالاجبار باهاش پیاده اومدم تا سمت میدون رازی، همونطرفا خونه گرفته بود سر کمربندی گفتم‌ من همینجا ماشین سوار میشم میرم توشیبا که برم خوابگاه آویزون شد که نه کجا میخوای بری این وقت شب و ماشین گیرت نمیاد و بمون شام ‏درست کنم هر کاری کردم ول نکرد گفتم حالا برم یه چای بخورم و بعد میرم. یه خونه با حیاط که پایینش هال و آشپزخونه بود و یه راه‌پله میخورد میرفت طبقه دوم که خودش گفت اون بالا دوتا اتاقه، نپرسیدم‌ چرا آپارتمان نگرفتی و این خونه با دوتا اتاق به چه دردی میخوره، گفت اول یه چای بخوریم ‏کتری رو گذاشت روی اجاق من نشسته بودم روی صندلی کنار میز تحریر خودش رفت نشست روی پله راه‌پله، نگاه کردم بهش و پشت سرش تازه متوجه تاریکی راه‌پله شدم، چراغ آشپزخونه روشن بود ولی هال خاموش بود و نور کمی از آشپزخونه میخورد به هال یه کلید بالای میز بود زدم ولی چراغی روشن نشد گفت ‏سوخته انگار، میخواستم لامپ بگیرم تورو دیدم کلن یادم رفت، حرف پلی‌تکنیک رو کشیدم وسط و بعد کمی درباره اوضاع گپ زدیم و توی این حرفها یهو مثل یک احمق پرسیدم مادرت خوبه؟ انگار منتطر بود و روی هوا حرف من رو قاپید و گفت هنوز هم معتقد نیستی؟ گفتم ول کن توروخدا، این رو که گفتم برگشت ‏پشت سرش رو نگاه کرد و بعد برگشت دستاش رو از زیر پاهاش قلاب کرد و سرش رو گذاشت روی زانوهاش و شروع کرد به تکون تکون خوردن و زیر لب چیزی گفتن، سرش پایین بود یهو بالارو نگاه کرد سمت من صورتش خیس شده بود رگهای گردنش بیرون زده بود فکر میکردم باز تشنجه هیچ دلیل دیگه‌ای واس اینکاراش ‏نداشتم اومدم پایین پاش نشستم و تکونش دادم زیر لب زمزمه میکرد نامفهوم بود یهو دوباره برگشت پشت سرش رو نگاه کرد منم سرم رو چرخوندم ببینم چیه، تاریکی مطلق بود، سیاه سیاه، گفت باهام اومده، تهران هم باهام بود، یاد ماجرای کوچه افتادم، اینجای ماجرا دوباره حس کردم قلبم تند میزنه ‏میخواستم نترسم ولی کم کم داشتم میترسیدم احساس حماقت میکردم که باز گیر این ماجرای احمقانه افتادم بهش گفتم نکن جون مادرت گفت تو نمیدونی و باور نداری و این باور نداشتنت هم توی اصل ماجرا توفیری نداره بهش گفتم چیزی اون بالا نیست الان میرم چک میکنم و خودت میبینی پا شدم ولی تا خواستم قدم بردارم زیر قفسه سینه‌م تیر کشید پشتم یخ کرد پاهام سست شد واقعن ترسیدم از چی؟ خودم هم نمیدونم یکهو یه حسی پر شد درونم چشمام خیره موند به سیاهی چیزی نمیدیدم ولی ترس رو حس میکردم نگاه کردم بهش که نشسته بود و به من نگاه میکرد لبهاش رو آروم تکون داد و چیزی گفت نشنیدم ‏گفتم چی میگی سرم رو آوردم‌ پایینتر و شنیدم زمزمه میکنه اذیتش نکن اذیتش نکن ناراحت میشه من تنهام، دوباره نگاه کردم به تاریکی حقیقتن پاهام‌ میلرزید ولی میخواستم ثابت کنم چیزی نیست همچین چیزی فقط تخیله آروم رفتم بالا یک قدم دو قدم تاریک تاریک بود کم کم چشمم عادت کرد رسیدم بالا ‏دوتا اتاق کنار هم با یک فضای خالی جلوشون، روی دیوار دنبال کلید گشتم چیزی پیدا نکردم در یکی از اتاقهارو باز کردم نور ضعیف کوچه از پنجره میزد تو یه تخت توی اتاق بود یکهو حس کردم هوای اطرافم تکون خورد برگشتم پشت سرم چیزی نبود اتاق دوم رو خواستم باز کنم باز نشد انگار قفل باشه و ‏برگشتم پایین همونجا روی پله کز کرده بود گفتم‌ چیزی نبود سرش رو گرفت بالا دور گردنش کبود شده بود کپ کردم پام سر خورد افتادم وسط هال گفت عصبانیش کردی، اینجای ماجرا خودم هم عصبانی شدم عصبانیتی همراه با خشم و ترس البته، اومدم نزدیک صورتش و گفتم نکن لعنتی خودت رو آزار میدی بقیه ‏رو آزار میدی، پاشدم که برم آویزون شد از پام که نرو نگاه کردم بهش و بعد سرچرخوندم بالا سمت تاریکی راه‌پله، تاریک تاریک بود جریان سیال هوایی رو از بالای پله‌ها به سمت پایین حس کردم، صورتم عرق کرده بود.
ادامه دارد ...


+ از میان همینطوری‌هدی روزانه