بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1705


مرد چهل و چند ساله توی باب همایون نشسته بود وسط کرونا و کیک و نوشابه‌اش را می‌خورد، یادش آمد عصر آن تابستانهای گرم که از کارگاه تراشکاری برمی‌گشت خانه نوشابه کانادای نارنجی با کیک مارپیچی میخورد. مرد چهل و چند ساله یک قُلپ دیگر خورد و نگاه کرد به ته شیشه نوشابه.


+ از میان همینطوری های روزانه



1703


یک نفر هست توی زندگی که صدایش فرق دارد، تو را با تُن صدای متفاوتی صدا می‌زند، یک نفر هست که تنهایی‌ات را پر می‌کند، بوی ساده‌ی زندگی می‌دهد، تو را جور دیگری دوست دارد ... توی زندگی یک‌ نفر هست که بودنش تلاطم زندگی را آرام‌می‌کند. 

یک نفر هست که بودنش با بودن الباقی آدمیان فرق دارد. 



1700


نشسته بودند کنار ساحل، باران میزد یا چیزی شبیه باران بود، پودر بود، هرچه بود خیس نمی کرد، مرد زانوها را جمع کرده بود توی سینه زن تکیه داده بود به مرد، مرد خیره بود به جائی توی دریا، آن ته ها لابد چیزی را می دید قاطی آب و موج که حالا دیگر آبی نبود، خاکستری بود، دریا به وقت باران اینطور میشد، دلگیر و شبیه آسمان ابری، خاکستری و سیاه. زن دست انداخته بود دور گردن مرد، سر مرد را کشیده بود توی سینه اش، مرد آرام آرام اشک ریخته بود، زن موهای نمناک مرد را بو کشیده بود، چشمهایش خیس شده بود، میخواست گریه نکند ولی نشد، گریه کرد، خواست به مرد بگوید دوستش دارد، خواست بگوید ولی نشد، چشمها را که باز کرد، آفتاب توی چشمش زد، دریا آبی بود، مرد رفته بود، از روی شنها بلند شد، نگاه کرد به آن ته ها توی دریا، باد میزد توی صورت زن.


+ داستانک



1695


یه همکار خانم داشتیم باردار بود، یه سری خیار و گوجه آورده بودم، قبل ظهر خرد کردم با نون و پنیر بخورم در اتاقم باز بود دیدم این بنده خدا از اون سر شرکت اومده میگه من به بوی خیار ویار دارم، هیچی دیگه پیش‌دستی گوجه خیار خرد کرده رو دادم برد.


+ از میان همینطوری های روزانه



1693


بابام گاهی مارو با خودش میبرد بنائی، راهنمائی بودم قرار شد بریم این برجهای ASP یا ونک پارک، سوار آسانسور شدیم یه آقایی هم با ما اومد آسانسور وسط آپارتمان باز شد، قرار بود یه جائی رو گچ‌کاری کنیم، من هی خیره میشدم به دکور ساختمون بابام یه پس‌گردنی میزد، نمیدوم پنت‌هاوس بود یا چی.

یه بارم مارو برد یه جواهری توی کریمخان سقفش رو گچ بزنیم، سر ظهر صاحب مغازه با بنز ۲۸۰ رسید، مارو برداشت برد رستوران کباب داد، اون لحظه‌ای که نشستم توی بنز مزه‌ش هنوز زیر زبونمه، اونم بنز ۲۸۰، اصلن نفهمیدم کباب چی خوردم چون همه‌ش منتظر بودم تا دوباره سوار بنز بشم.



1692


"دستاش رو بستیم پیچیدیم لای فرش بردیم باغهای پایین شهریار بنزین ریختیم آتیش زدیم، مادرم خودش آتیش زد، ایستادیم تماشا کردیم، خاکستر شدن یه پدر دیکتاتور رو" اینهارو که میگفت پشتم یخ کرد، دوم دبیرستان بودیم. یک هفته درگیر بودم با خودم که برم به پلیس بگم یا نه که پدرش اومد مدرسه.

پدرش هم یه مرد عینکی با سیبیل بود، از اینائی که حداقل ظاهرشون‌ مهربونه، یه رنو پنج داشتن. بعد فهمیدیم باباهه معلمه، ادبیات درس میداد.



1691


اومدم خونه پدرم جا برای پارک نبود، از دور دیدم یکی نشست توی ماشینش، اومدم کنارش یه خانم بود با اشاره گفتم میری؟ دستش رو تکون داد که چی میگی، باز گفتم داری میری، شیشه رو داد پائین گفت شماره میخوای؟ گفتم نه پرسیدم داری میری، گفت فکر کردم گفتی شماره بده!



1690


کفشهام رو خودم واکس میزدم، چندسال پیش با یه همکار مسن پیاده تا تقاطع شریعتی-میرداماد اومدیم یه وکسی اونجا بود، گفت کفشهارو بدیم واکس بزنه، گفتم من خودم واکس میزنم، گفت این پول واکس برای من و تو چیزی نیست ولی کار این بنده‌خدارو راه میندازه، بعد از اون کفش رو میدم بیرون برای واکس.



۱۶۸۹


توی یه پروژه شدم مشاور تاسیسات، نقشه ها و مدارک رو فایل اصلی میفرستادم( dwg , word) آخرای پروژه متوجه شدم مدیر پروژه برمیداره اسم خودش رو میزنه زیر مدارک و نقشه ها، فهمید میدونم، توی یکی از جلسات فنی کارفرما از م.پ سوال پرسید اونم به من نگاه کرد منم به سقف، اجازه گرفت رفت بیرون چند لحظه بعد گوشیم بینگ صدا کرد، نگاه کردم دیدم پیامک داده "مهندس من اشتباه کردم آبرومون میره" نوشتم فقط "اشتباه؟" نوشت جبران میکنم حتمن. میدونستم هیچ غلطی نمیکنه. برگشت و جلسه رو جمع و جور کردیم، هرچند کار که تموم شد دیگه به روی مبارک خودش نیاورد.

+ از میان همینطوری های روزانه


۱۶۸۷


کنار اتوبان همت یه آقایی رو سوار کردم، با کت و شلوار و کراوات، کلی تشکر کرد و دستش رو دراز کرد برای دست دادن و گفت من مظفریان‌ معروف هستم، گفتم کروناست نمیشه دست داد، گفت ببخشید، تا برسیم به ولیعصر کلی درباره جواهرات و طلا گفت، بالای ولیعصر نگه داشتم که پیاده بشه گفت خالی بستم.



1685


اومد نشست عقب تاکسی کنار من، ماسک نزده بود، گفتم ماسک نمی‌زنید؟ گفت من قبلن کرونا گرفتم، گفتم خب ضدضربه که نمی‌شید، ممکنه باز بگیرید، در ضمن اگر ناقل باشید به بقیه منتقل می‌کنید، گفت شما ماسک دارید، گفتم لطفن شما هم بزنید که درصد انتقال کم بشه، با اکراه از کیفش ماسک درآورد و زد.



1684


یکی از تفریحاتمون هم این بود که پدرم مارو میبرد پایین فرودگاه مهرآباد سمت باند از پشت نرده‌ها پرواز کردن هواپیماهارو ببینیم، شانسمون اگر خوب بود و عملیاتی بود پرواز جنگنده‌ها بهمون میخورد، جفت شش زمانی بود که F14 به تورمون میخورد. زندگی ساده بود.



1683


جنوب کار میکردیم مدیرعامل برادرزنش رو فرستاد گفت به این کار یاد بدید، اومد نشست توی دفتر زیر باد کولر، رفتم بیرون پیش فورمن گفتم میبریش توی مخازن و بالا پایینش می‌کنی، رفت ظهر برگشت عرق‌سوز شده بود، عصر بهم گفت کارِتون همین شکلیه؟ به من گفتن میری اونجا میشینی زیر کولر!


+ از میان همینطوری های روزانه



1682


زن همسایه فریاد میزند که مرد را ول میکند و میرود صدای مرد نمی آید، یا خسته شده یا بهترین کار را در سکوت دیده، زن چند بار چیزهائی میگوید که نامفهوم است، دیوار بعضی کلمات را سانسور میکند یا تغییر میدهد، زن انگار دارد درباره خواهر شوهر هرزه مرد میگوید، البته صفت هرزه و چند تا چیز دیگر را بکار میبرد که معذورم از بکار بردنش، ظن ما میرود این سمت که نکند خواهر مرد واقعن مشغول شغل هرزگی و سایر مخلفاتش است، یا مثلن توی خیابان تخت طاووس می ایستد و ماشین سوار میشود. چه میدانم والا! دخترک ما هم آنوسط مشغول تلوزیون دیدن است، صدای تلوزیون را زیاد میکنم ولی لابلای صدای تلوزیون میشنوم که زن میگوید "اون خواهر هرزه ت جواب سلام من رو نداد، با همه گرم گرفت با من سرد بود، تو خودت رو زدی به خریت که اینارو نمیبینی، دیگه خسته شدم از دست تو و خانواده ت" مرد باز در سنگر سکوت پنهان شده است، لابد گلوله ای برای شلیک ندارد یا شاید دارد فکر میکند یه نارنجک پرت کند و شر داستان را بکند. صدای تلوزیون را بیشتر میکنم، دخترک برمیگردد و میگوید" بابا هرچقدر صداش رو زیاد کنی من باز میشنوم دارن چی میگن"


+ از میان همینطوری های روزانه



1681


یه نوت ۱۰ افتاده بود کف تاکسی، خاموش بود، آوردم شرکت زدم به شارژر، تا روشن شد و بالا اومد زنگ خورد، پشت خط یه آقایی سراسیمه گفت آقا گوشی منه، گفتم خاموش بود، تشریف بیارید بگیرید.1 ساعت بعد سراسیمه و مضطرب رسید، برای راستی آزمائی زنگ زدم به دوتا از شماره های توی گوشی( گوشی رمز نداشت) تائید کردن که میشناسنش، گوشی رو که گرفت یه پاکت داد توش 4تا تراول 50 تومنی بود گفتم چیه؟ گفت مژدگانی! یه شماره کارت دادم گفتم یه خیره بزن واس این گفت پس 1 میلیون میزنم گفتم دمت گرم.


+ از میان همینطوری های روزانه