دستانم را
نگاه کردم
کثیف بود
شستم!
+ فرض کنید اینو ی آدم معروف نوشته بود. مثلن ی شاعر. یا ی هنرمند معروف. دیدن اسم اون آدم پای این نوشته این رو ارزشمند میکنه، هرچند اگر چیز چرندی نوشته باشه! یعنی محتوا اینجا ارزش نداره، محیط پیرامونشه که داره ارزش رو تعیین میکنه. اکثرمون همینطور قضاوت می کنیم. قضاوت هامون بر اساس اِلمان های محیطیه ، نه محتوی و ماهیت!
سال که میخواهد نو شود، بچه ها عزا می گیرند. حال نه اینکه مدرسه ها تعطیلند و خوشحالی لاجرم میرود زیر پوستشان ولی خوب مقوله خانه تکانی از آن مواردی ست که جوانان را در همان عنفوان کودکی پیر میکند.
خانه بزرگ داشتن، هم نعمت است هم مصیبت. مصیبتش می ماند برای صاحب عزا یعنی همین ماهائی که دوران کودکی و نوجوانیمان در خانه بزرگ گذشته است و دم عید که می شد رخت سیاه بر تن می کردیم و در ماتم خانه تکانی غرق می شدیم.
مادر چند سطل را با مخلفات تمیزکاری آماده میکرد و هربار هم غر میزد که : اینجا هنور سفید نشده و ما هم هرچه زور داشتیم می زدیم ولی رنگ کرم دیوار سفیدتر نمی شد! پرده هارا باز کن، فرشها را لوله کن ... از دو هفته مانده به عید انگار وارد مناطق جنگ زده ای می شدیم که هر آن امکان شهید شدنمان میرفت. گذشت تا رسیدیم به این آپارتمان های قوطی کبریت. خانه تکانی هم عملن هیبت خود را از دست داده است.
همه ی اینها را گفتم تا برسم به اینکه :
سال که نو میشود، کاش دلهایمان هم نو شود ...
آقای کاف یک صبح از خواب بیدار شد و توی آینه نگاه کرد و گفت: امروز باید متفاوت باشم، صبحانه خورد، تصمیم گرفت امروز با تاکسی برود و ماشین نبرد، ۵۰ دقیقه توی ایستگاه زیر باران ایستاد، ۶۰ دقیقه بعدی را توی ترافیک طی کرد، راننده پول خرد نداشت، بقیه پول را بیخیال شد. روز متفاوتی بود.
یه بزرگواری گفته بود با مردم زندگی کن ولی برای مردم زندگی نکن، یعنی اینکه کار خودت رو بکن درگیر بکن نکن بقیه نشو.
دوست داشتن آرام آرام توی دلت، در جانت، توی رگهایت جریان پیدا میکند، ارام آرام چونان ماری عظیم تو را در خود میپپچد و استخوانهایت را خرد میکند، تو را میبلعد، هضم میشوی در میان احساسی شیرین. تا به خودت بیائی افتادهای در آغوش خاطرهها.
قلب اینطور است: یادش نمیرود، تو را در گوشهای نگه میدارد حتی اگر ذهن فراموشت کرده باشد.
ای لیا
یه سری خاطرات مثل ناخن توی گوشت هستن، یادآوریشون دردناکه، بعد که تیکه ناخن رو میگیری یه مدت کاریت نداره تا دوباره بره توی گوشت.
ای لیا
بهار فصل خوابیدنهاست ...
اردیبهشت شبیه زنیست عریان خوابیده زیر نسیم خنکی که از پنجرهای کوچک روی پردهای نازک میزند.
زن دراز کشید، نسیمی خنکی از پنجره میزد روی صورت عرق کردهاش، خاطرهای دویده بود زیر پوستش، صورتش را گرم کرده بود، تنش گرم شده بود ... خاطره توی رگهایش میرفت.
ا یلیا