حقــــــیقت را همانگونه که هســــــت ببینیم، نه آنگونه که خود دوســـــت داریم و نه برای خوشایند دیگران ...
کاش همان روز دنبالت کرده بودم،
همان روزی که تِل قرمز به سر از اتوبوس پیاده شدی،
نگاهی کردی و رفتی ایستگاه را هم با خود بردی همه را بردی
حتی همین نیمکت زهوار در رفته ای که ساعتهای تنهائیم را پر می کرد ...
نشد پایم در قیر شک بود انگار تردید کنده نشد سنگین شده بود
ایکاش برگشته بودی ... نگاهی حواله می کردی دوباره، بلکم جانی بگیرد این پای وامانده.
اتوبوس باز می رود ،اما تو همان یک بار بودی، تکرار نمی شوی!
+ از میان همینطوری های روزانه
لعنتی!
دقیقن زمانی که احساس می کنی همه چیز سر جای خودش است و نشسته ای برنامه مورد علاقه خودت را می بینی، همیشه صدای زنگ تلفنی است که پشت خطش یکی می گوید :
Game is over!