مرد به بنر کنار درب قطار مترو خیره بود. پسر به چشمان مرد نگاهی کرد و به این فکر می کرد که اگر چشم های آبی این مرد را داشت می توانست دوست دختر معرکه ای پیدا کند!
قطار با سوت کشیده ای ایستاد. مرد دست در جیب خود کرد و عصایی سفید را در هوا رها کرد.
عصا مانند ماری که بدن خود را می کشد صاف شد ... مرد آرام آرام به سمت جایی رفت که درب قطار بود.
یکی گفت : این بنده خدا کور بود؟!
زندگــــــــی در کرانه های تنهایی درون ، نسبی ست.
زندگــــــــی در پارکینگ خانه ای دوبلکس ، مطلق است.
و زندگــــــــی در باور خـــریت اندیشه سیال ذهن ِ بشریت ، نان خشکیده ای فرو برده در آب و پی تقدیر می گردد.
یکی می گفت :
"شــــــُــتر کوهان دارد."
و ما فقط خـــــندیدیم
هنوز هم می گوید ...
اثبات حقیقت سخت است!
سخت ...
و خـــــــَـــریت مــــــــزمن چندی ستـــــ شـــــــایع شــــده ...
درمـــــانی ندارد ... فقط پیشـــــــگیری!