مرد به بنر کنار درب قطار مترو خیره بود. پسر به چشمان مرد نگاهی کرد و به این فکر می کرد که اگر چشم های آبی این مرد را داشت می توانست دوست دختر معرکه ای پیدا کند!
قطار با سوت کشیده ای ایستاد. مرد دست در جیب خود کرد و عصایی سفید را در هوا رها کرد.
عصا مانند ماری که بدن خود را می کشد صاف شد ... مرد آرام آرام به سمت جایی رفت که درب قطار بود.
یکی گفت : این بنده خدا کور بود؟!
واسه متنی که نوشتی....
اینم واسه عنوانش
دید مصنوعی !! یاد درس تخیلی خودمون توو کارشناسی افتادم هوش مصنوعی!
ما هوووش طبیعی که خدا بهمون داده درست کار نمی کنه رفته روو موود ویتینگ
بعد هوش مصنوعی حالیمون میشه آخه!
تمام ارشدم روو این حوزه میچرخه!