آقای کاف یک صبح از خواب بیدار شد و توی آینه نگاه کرد و گفت: امروز باید متفاوت باشم، صبحانه خورد، تصمیم گرفت امروز با تاکسی برود و ماشین نبرد، ۵۰ دقیقه توی ایستگاه زیر باران ایستاد، ۶۰ دقیقه بعدی را توی ترافیک طی کرد، راننده پول خرد نداشت، بقیه پول را بیخیال شد. روز متفاوتی بود.