ایکاش میشد همه مشکلات رو با کشیدن پتو روی سر و قایم شدن زیرش حل کرد, بری زیر پتو و پاهاتو جمع کنی تو خودت و مچاله بشی!
به دوست دخترش گفته بود بیا خونمون یه طوطی دارم آشپزی میکنه, دوست دختره هم کلی خندیده بود, وقتی پسره گوشی رو قطع کرد طوطیه به پسره گفت : باور نکرد نه؟ من برم غذام ته نگیره!
به هر حال باید یاد بگیریم نظراتمون اگر مخالف همدیگه ست بتونیم تحمل کنیم، هرچند بعید میدونم به این راحتی بشه.
بدبختی یک حالی هست نه تنهائی به سر شود نه باتو به سرانجامی رسد. گاه تکلیفت با نفس کشیدنت هم معلوم نیست.
توی خاطراتت یکهو چند خط از زندگی تکان میخورند, جابجا میشوند, بوی عطرش پخش میشود روی نبض اتاق. چشمهایت را میبندی, فکر میکنی به عطر گیسوانش ...
گاه آنقدر دلتنگیم, گاه آنقدر سینه مان از نبودنش فشرده میشود, گاه آنقدر خودمان را مشغول هزارو یک کار نامربوط میکنیم برای فراموشیِ دلتنگی که یادمان میرود باران دارد میبارد, بی منت, بی توقع ...
آنقدر عاشقت بودم, آنقدر دوستت داشتم, آنقدر به تو نگفتم, آنقدر اصلن ندانستی که دوستت دارم, سرآخر یکی آمد و گفت دوستت دارد!
گفت میشود کسی را دوست داشت که دوستت ندارد؟
گفتم مغزت دچار تروما شده؟
گفت مغزم نه, ولی قلبم چرا!
گفتم نگران نباش آنهم با یک سکته رفع میشود, سخت نگیر.
مرد دراز کشده است, نگاه میکند به جائی در فضای خالی بین کف اتاق تا سقف, دست دراز میکند توی فضای خالی, آرام دست میکشد روی عطر زن که از خلالِ مرور خاطره ای پخش شده است در اتمسفر اتاق ...
گفت لحظه ای که دست میذاره روی دنده ماشین دوست دارم نگاه کنم به دستش, به موهای ریز روی دستش, حس آرامش میده بهم, دست میذارم روی دستش که دنده ماشین رو مشت کرده.
مرد به زن گفته بود دارند تند میروند, بهتر است کمی شل کنند این رابطه را. سکوت کرده بودند, مرد نگاه کرده بود به اطراف و بعد نگاه کرده بود به چشمهای زن و بعد گفته بود گور پدرش اصلن و لبهای زن را سفت بوسیده بود.