بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1396


‏و من از تنهائی خود به تنهائی تو گریختم ...


ای لیا



1378


حواست نبود نیمه گمشده ات را به زور چسب و منگنه چسباندند به یک نیمه دیگر!



1355


ایکاش میشد همه مشکلات رو با کشیدن پتو روی سر و قایم شدن زیرش حل کرد, بری زیر پتو و پاهاتو جمع کنی تو خودت و مچاله بشی!



1340


به دوست دخترش گفته بود بیا خونمون یه طوطی دارم آشپزی میکنه, دوست دختره هم کلی خندیده بود, وقتی پسره گوشی رو قطع کرد طوطیه به پسره گفت : باور نکرد نه؟ من برم غذام ته نگیره!




1339


به هر حال باید یاد بگیریم نظراتمون اگر مخالف همدیگه ست بتونیم تحمل کنیم، هرچند بعید میدونم به این راحتی بشه.



1326


‏بدبختی یک حالی هست نه تنهائی به سر شود نه باتو به سرانجامی رسد. گاه تکلیفت با نفس کشیدنت هم معلوم نیست.



1305


‏توی خاطراتت یکهو چند خط از زندگی تکان میخورند, جابجا میشوند, بوی عطرش پخش میشود روی نبض اتاق. چشمهایت را میبندی, فکر میکنی به عطر گیسوانش ...



1302


گاه آنقدر دلتنگیم, گاه آنقدر سینه مان از نبودنش فشرده میشود, گاه آنقدر خودمان را مشغول هزارو یک کار نامربوط میکنیم برای فراموشیِ دلتنگی که یادمان میرود باران دارد میبارد, بی منت, بی توقع ...



1296


آنقدر عاشقت بودم, آنقدر دوستت داشتم, آنقدر به تو نگفتم, آنقدر اصلن ندانستی که دوستت دارم, سرآخر یکی آمد و گفت دوستت دارد!



۱۲۹۱


گفت میشود کسی را دوست داشت که دوستت ندارد؟ 

گفتم مغزت دچار تروما شده؟

گفت مغزم نه, ولی قلبم چرا!

گفتم نگران نباش آنهم با یک سکته رفع میشود, سخت نگیر.



1281


مرد دراز کشده است, نگاه میکند به جائی در فضای خالی بین کف اتاق تا سقف, دست دراز میکند توی فضای خالی, آرام دست میکشد روی عطر زن که از خلالِ مرور خاطره ای پخش شده است در اتمسفر اتاق ...



1280


گفت یک نوعش اینطور است:
صبح بلند میشوی دلتنگش میشوی دست دراز میکنی گوشی را برمیداری نگاه میکنی به عکسش, میخواهی خبری بگیری ولی پیش خودت میگوئی اینطور عادت میکنم به کسی که قرار نیست برای من باشد. گوشی را روی تخت رها میکنی. دراز میکشی, طاقت نمی آوری گوشی را برمیداری و برایش چیزی میفرستی. برایت چیزی می فرستد. حالت خوب میشود. میگوئی گور پدر دنیا, لحظه را دریاب. 


1275


هنرش این بود, بوسیدن میدانست!



1273


گفت لحظه ای که دست میذاره روی دنده ماشین دوست دارم نگاه کنم به دستش, به موهای ریز روی دستش, حس آرامش میده بهم, دست میذارم روی دستش که دنده ماشین رو مشت کرده.



1271


مرد به زن گفته بود دارند تند میروند, بهتر است کمی شل کنند این رابطه را. سکوت کرده بودند, مرد نگاه کرده بود به اطراف و بعد نگاه کرده بود به چشمهای زن و بعد گفته بود گور پدرش اصلن و لبهای زن را سفت بوسیده بود.