بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1591


دختر بچه میگوید : اقا این سیگارت رو برام روشن کن! 
ده دوازده ساله است ... آخرین بار نمیدانم کی ترقه ترکانده ام، از همان هائی که گوگرد کبریت را می ریختیم داخل سوزن تریلی و می کوبیدیم به دیوار حشمت خانم و بنده خدا هم زابه راه می شد!
گفتم : چی جوری روشن میشه؟ خنده شیرینی کرد و گفت : عمو باید بکشی رو کبریت!
کشیدم روی کبریت و پرتاب کردم ، بوم! صدای خفیفی دادشت ... خوشم آمد! یکی از پسربچه ها یک لوله فشفه آورد و روشن کردیم، آن یکی چند تائی از این کپسولهائی که نمی دانم داخلش سی چهار بود یا تی ان تی یا هر کوفت دیگه ای، منفجر کرد! گوشهایم سوت میزد. بچه ها می خندیدند و من هم آن وسط ... 
یک خرس گنده که تازه یادش آمده است کودکی هائی نکرده اش زود بزرگ شده اند .



+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد