یهو شروع کرد وزن اضافه کردن، از ریخت و قیافه افتاد، لباس هرچی دم دست بود میپوشید، یه سری رفتیم فلافل بخوریم گفت دوست دخترم که ولم کرد منم ول کردم، گفتم برای چی گور پدر همه چیز. من تو ذهنم سالهای بعد رو هم باهاش زندگی کرده بودم اون اما جور دیگهای فکر میکرد، واقعی فکر میکرد.