نشسته بودند کنار ساحل، باران میزد یا چیزی شبیه باران بود، پودر بود، هرچه بود خیس نمی کرد، مرد زانوها را جمع کرده بود توی سینه زن تکیه داده بود به مرد، مرد خیره بود به جائی توی دریا، آن ته ها لابد چیزی را می دید قاطی آب و موج که حالا دیگر آبی نبود، خاکستری بود، دریا به وقت باران اینطور میشد، دلگیر و شبیه آسمان ابری، خاکستری و سیاه. زن دست انداخته بود دور گردن مرد، سر مرد را کشیده بود توی سینه اش، مرد آرام آرام اشک ریخته بود، زن موهای نمناک مرد را بو کشیده بود، چشمهایش خیس شده بود، میخواست گریه نکند ولی نشد، گریه کرد، خواست به مرد بگوید دوستش دارد، خواست بگوید ولی نشد، چشمها را که باز کرد، آفتاب توی چشمش زد، دریا آبی بود، مرد رفته بود، از روی شنها بلند شد، نگاه کرد به آن ته ها توی دریا، باد میزد توی صورت زن.
+ داستانک
زن آرام در خیال زمین جاری شد، جوانه ای شد در دل خاک، سبز شد، آبی شد در بستر زمین، جاری شد، از روی برگ های درخت جدا شد، رفت آن بالا، توی آسمان ابر شد، بارید ... زن زمین را سیراب کرد.
ای لیا
مرد نگاه کرده بود به زن، دستهای زن را گرفته بود توی دستهایش، آرام سرش را گذاشته بود کنار سر زن، موهایش را بو کرده بود، موهای سفید و خاکستری زن را نفس کشیده بود، سالهای گذشته از توی ذهنش عبور کرد، یادش آمد اولین بار زن را توی کتابخانه دیده بود، یادش آمد زن یک کت و دامن سبز تیره پوشیده بود، یادش آمد به زن نگاه کرده بود و زن که سرش را بالا آورده بود و با مرد چشم در چشم شده بود لبخند ریزی هم زده بود، همهی ان گذشته یادش آمد، تمام این چهل سال یادش آمد، حالا زن خوابیده بود، مرد نگاه کرده بود به مونیتور کنار زن، همانجا که ضربان قلب زن آرام میزد. دست کشید روی پیشانی زن، کف دستها را کشید روی موهای زن، پیشانی زن را بوسید.
یه همکار خانم داشتیم باردار بود، یه سری خیار و گوجه آورده بودم، قبل ظهر خرد کردم با نون و پنیر بخورم در اتاقم باز بود دیدم این بنده خدا از اون سر شرکت اومده میگه من به بوی خیار ویار دارم، هیچی دیگه پیشدستی گوجه خیار خرد کرده رو دادم برد.
+ از میان همینطوری های روزانه
بابام گاهی مارو با خودش میبرد بنائی، راهنمائی بودم قرار شد بریم این برجهای ASP یا ونک پارک، سوار آسانسور شدیم یه آقایی هم با ما اومد آسانسور وسط آپارتمان باز شد، قرار بود یه جائی رو گچکاری کنیم، من هی خیره میشدم به دکور ساختمون بابام یه پسگردنی میزد، نمیدوم پنتهاوس بود یا چی.
یه بارم مارو برد یه جواهری توی کریمخان سقفش رو گچ بزنیم، سر ظهر صاحب مغازه با بنز ۲۸۰ رسید، مارو برداشت برد رستوران کباب داد، اون لحظهای که نشستم توی بنز مزهش هنوز زیر زبونمه، اونم بنز ۲۸۰، اصلن نفهمیدم کباب چی خوردم چون همهش منتظر بودم تا دوباره سوار بنز بشم.
"دستاش رو بستیم پیچیدیم لای فرش بردیم باغهای پایین شهریار بنزین ریختیم آتیش زدیم، مادرم خودش آتیش زد، ایستادیم تماشا کردیم، خاکستر شدن یه پدر دیکتاتور رو" اینهارو که میگفت پشتم یخ کرد، دوم دبیرستان بودیم. یک هفته درگیر بودم با خودم که برم به پلیس بگم یا نه که پدرش اومد مدرسه.
پدرش هم یه مرد عینکی با سیبیل بود، از اینائی که حداقل ظاهرشون مهربونه، یه رنو پنج داشتن. بعد فهمیدیم باباهه معلمه، ادبیات درس میداد.
اومدم خونه پدرم جا برای پارک نبود، از دور دیدم یکی نشست توی ماشینش، اومدم کنارش یه خانم بود با اشاره گفتم میری؟ دستش رو تکون داد که چی میگی، باز گفتم داری میری، شیشه رو داد پائین گفت شماره میخوای؟ گفتم نه پرسیدم داری میری، گفت فکر کردم گفتی شماره بده!
کفشهام رو خودم واکس میزدم، چندسال پیش با یه همکار مسن پیاده تا تقاطع شریعتی-میرداماد اومدیم یه وکسی اونجا بود، گفت کفشهارو بدیم واکس بزنه، گفتم من خودم واکس میزنم، گفت این پول واکس برای من و تو چیزی نیست ولی کار این بندهخدارو راه میندازه، بعد از اون کفش رو میدم بیرون برای واکس.