مرد نگاه کرده بود به زن، دستهای زن را گرفته بود توی دستهایش، آرام سرش را گذاشته بود کنار سر زن، موهایش را بو کرده بود، موهای سفید و خاکستری زن را نفس کشیده بود، سالهای گذشته از توی ذهنش عبور کرد، یادش آمد اولین بار زن را توی کتابخانه دیده بود، یادش آمد زن یک کت و دامن سبز تیره پوشیده بود، یادش آمد به زن نگاه کرده بود و زن که سرش را بالا آورده بود و با مرد چشم در چشم شده بود لبخند ریزی هم زده بود، همهی ان گذشته یادش آمد، تمام این چهل سال یادش آمد، حالا زن خوابیده بود، مرد نگاه کرده بود به مونیتور کنار زن، همانجا که ضربان قلب زن آرام میزد. دست کشید روی پیشانی زن، کف دستها را کشید روی موهای زن، پیشانی زن را بوسید.
ممنون به خاطر حس خوب...
دو روزیه که میخونمتون از آخر به اول.. بیشترشون پر از حس خوبن.. مطمئنا هنوز تموم نکردم و کاش تموم نشن..مزه مزه کردنشون حس خوب بیشتری داره
سلام
ممنون که میخونید