بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1367


ایکاش فراموش کردن آدمها همینقدر راحت بود, دراز میکشیدی و چشمهایت را می بستی و بعد پوووف... تمام! ولی خب لعنتی اینطور تمام نمیشود, اصلن فراموش نمیشود, یک جائی یک چیزی یک کوفتی تو را وا میدارد دوباره یادش بیافتی, دوباره بویش را بشنوی, آهنگ صدایش را مرور کنی و دنبال خودت توی چشمهایش بگردی و ... گاه فقط یک مرور کوتاه است ولی شبیه کهنه شرابی تو را مست میکند.
 کاش میشد چشمها را بست و ...


+ از میان همینطوری های روزانه


1366


دراز میکشیم رو به شب


رو به یک بی انتهائی ابدی


 جائی که چشمان کسی منتظر است لابد!



ای لیا



1365


سال که میخواهد نو شود، بچه ها عزا می گیرند. حال نه اینکه مدرسه ها تعطیلند و خوشحالی لاجرم میرود زیر پوستشان ولی خوب مقوله خانه تکانی از آن مواردی ست که جوانان را در همان عنفوان کودکی پیر میکند.
 خانه بزرگ داشتن، هم نعمت است هم مصیبت. مصیبتش می ماند برای صاحب عزا یعنی همین ماهائی که دوران کودکی و نوجوانیمان در خانه بزرگ گذشته است و دم عید که می شد رخت سیاه بر تن می کردیم و در ماتم خانه تکانی غرق می شدیم. 
مادر چند سطل را با مخلفات تمیزکاری آماده میکرد و هربار هم غر میزد که : اینجا هنور سفید نشده و ما هم هرچه زور داشتیم می زدیم ولی رنگ کرم دیوار سفیدتر نمی شد! پرده هارا باز کن، فرشها را لوله کن ... از دو هفته مانده به عید انگار وارد مناطق جنگ زده ای می شدیم که هر آن امکان شهید شدنمان میرفت. گذشت تا رسیدیم به این آپارتمان های قوطی کبریت. خانه تکانی هم عملن هیبت خود را از دست داده است. برای همین دو متز قوطی کبریت یک سری کارگر میگیرند و یک سری هم گربه شور میکنند و یک سری هم حواله میدهند به ته خیار! گاه دلم تنگ میشود برای ان خانه تکانی ها، اینکه زنده بودیم و خوشتر لابد، چه میدانم والا!

همه ی اینها را گفتم تا برسم به اینکه :
 سال که نو میشود، کاش دلهایمان هم نو شود ...

+ از میان همینطوری های روزانه


1364


این بارانهای آخرهای اسفند و اولهای فروردین پدر امثال من را در می آورد، آنقدر با خودش بار احساسی و نوستالوژیک دارد که مثلن شب بیدار میشوم و میروم توی آشپزخانه، گوشه پنجره را باز می گذارم، کتری را میگذارم روی گاز ، می نشینم کنار میز و بعدش نگاه میکنم و به قطره هائی که میچسبند روی شیشه ای که همین دیروز تمیز کرده بودیم، بوی خیسی و رطوبت از میان خنکی هوا و درز پنجره میدود توی آشپزخانه، لعنتی تر از باران و حس هایش داریم؟



+ از میان همینطوری های روزانه