بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1495


‏توی تره بار سیب جدا میکردم، گفت این گوجه زردا کیلو چنده؟ نگاه کردم به سیبها و گفتم اینا؟! گفت آره! گفتم شاید مشکلی چیزی داره سر همین نگفتم اینا سیبه گفتم سه هزار و پونصد تومن! گفت اولن که اگر گوجه میخوای اون قرمزا گوجه‌ست بعد گوجه کیلو ۱۲۰۰ تومنه! 
به حال خوبش غبطه خوردم!


+ از میان همینطوری‌های روزانه



1494


اون عشق‌هایی که به سرانجام نرسیدن و فرصت نکردیم توش از همدیگه متنفر بشیم همیشه توی ذهنمون هستن و فکر میکنیم اون رابطه اگر شکل میگرفت همیشه خوش و خرم بودیم ولی خب تو اونم قطعن گند میزدیم.



1493


پیرمرد شصت هفتاد ساله راننده تاکسی پشت گوشی به زنش سفارش ماست خیار میداد، چنان قربون صدقه‌ش هم میرفت هی "حاج خانم قربونت برم اگر زحمتت میشه ولش کن" از اونور هم صدای زن می‌اوند "حاجی خدا سایه‌ت رو بالا سر من نگه داره" مغازله‌ای لطیف در میان شلوغی و عبوسی ما آدمهای خسته.



1492


سگک س*و*ت*ی*ن را از پشت جا انداخت، بندها را روی شانه مرتب کرد، دست انداخت زیر کاپِ س*و*ت*ی*ن و پایین کشید، نگاه کرد توی آینه، دست گذاشت زیر پ*س*تانها و بالا داد، کمی به چپ و راست چرخید لبخندی زد، دکمه‌های پیراهن را که میبست حجم‌ پ*س*تانها چاک بین دکمه‌ها را باز کرد، زن نگاهی کرد خوشش آمد.



+ داستانک



1491


پیرمرد اشاره کرد چندتا؟ گفتم: هفت تا برام بذار. هفت فلافل گرد و قلمبه را چپاند توی نان ساندویچ و بعدش دراز کرد سمت من، ساک را ول کردم کنار گاری پیرمرد، نان را گرفتم نگاه کردم به فلافلهائی که کنار هم خوابیده بودند، بوی فلافل همراه گرمایش فاصله‌ی بین نان و بینی را طی کرد، یک لحظه چشمهایم را بستم‌، یک لحظه رفتم رشت کنار زرجوب و گاری هوشنگ، فلافل را توی بربری میداد، بعدها معلوم شد ساقی بوده و فلافلی هم‌پوشس کارش. ترشی و کلم را ریختم روی فلافل‌ها چندتا پر گوجه و خیارشور هم اثر هنری را کامل کرد، ساندویچ را بین دو دست گرفتم و گاز بزرگی زدم، طعم ترد فلافل و ترشی دوید زیر پوست صورتم، اتوبوس بی‌آر‌تی آرام از جلوی گاری رد شد، حین‌جویدن نگاه کردم به اتوبوس، دختر جوانی ایستاده بود به سمت من، با ابروهای درهم‌نگاه میکرد، با همان دهان پر لبخند زدم، سرش را چرخاند به سمت جلوی اتوبوس، موبایل درینگی کرد، فلافل را دادم له دست‌چپم، گوشی را از جیب راستم بیرون کشیدم، نازنین پیغام داده بود که: رسیدی؟ نوشتم: ترمینال غرب هستم اتوبوس ونک رو سوار بشم میام. گوشی را گذاشتم روی گاری، پیرمرد فلتفلها را قالب میکرد و توی ماهیتابه سیاه رنگ میریخت، یه گاز بزرگ از ساندویچ فلافل گرفتم.


+ بخشی از یک داستان کوتاه


1490


‏گاهی نیاز داریم به هوای تازه، راه تازه، حرف‌های تازه ...


ای‌لیا



1489


‏دلی که میشکند حال خوبی دارد، لطیف میشود، رقیق میشود، آرام‌ میشود ... دلی که میشکند جای حبیب میشود.


ای‌لیا



1488

یک سری آدمها شبیه همین هوای اینروزهای تهرانند، شبیه همین رگبارها و باران‌های گاه به گاهش شبیه نسیم خنک پس از بارانهایش که از لای پرده تو میزند، یک سری آدمها همینطور دلنشین هستند. لطیفند.



1487


‏دلمون میخواد ولی خب بهمون گفتن نباید بخواد، زوری هم هست ... نباید بخواد! لذا چشمها را میبندیم، خیال میکنیم. 
سبک میشود حال روزگار ...



1486


‏بهترین عکسهامون عکسهایی هستن که عادی گرفته شدن، نه گریم و آرایشی نه لباس های فرم و رسمی، خود خودمان، همانهایی که صبح بعد از توالت جلوی آینه دیده‌ایم و توی ذهنمان ثبت شده است. آنها بهترین عکسها هستند. اصیل و بی ریا.



1485


‏دختره عاشق پسره بوده میبرده ماشینش رو میچسبونده به ماشین‌ پسره و بعد شماره‌ش رو هم‌ میذاشته روی داشبورد ماشینش تا پسره وقت رفتن بیاد ببینه و زنگ بزنه که بیا ماشینت رو جابجا کن، کم کم آشنا میشن و پسره پیشنهاد دوستی میده و الخ. الان یه پسر سه ساله دارن امشب توی مهمونی داستان رو تعریف کردن. چقدر هم دختره رو دوست داره.



1484


مردی لبهای زنی را بوسید


زن چشمها را بست ... چیزی در جهان تغییر کرد.



ای‌لیا



1483


"‏حالا میخوای تا وقتی داری به گزینه‌های دیگه فکر میکنی و تو فکر گزینه‌های بهتر هستی این بنده خدایی که توی رابطه باهاش هستی رو عاطفی درگیر نکن!"


بعضی وقتها اینطوریه، شما با یه نفر قرار میذاری حتی باهاش میخوابی ولی خب یهو ممکنه گزینه بهتری به لحاظ مادی و معنوی پیش بیاد! طرفت تا خرتناق توی رابطه‌ی عاطفی و احساسی فرو رفته حتی خواب حلقه و ازدواج هم میبینه ولی یهو میبینه شما سرد شدی رفتی عقب. چی شده؟! هیچ کس نمیدونه جز خودت.



1482



‏ساعت چهارونیم صبح زنگ زده، مثل میت که زنده میشه پاشدم درو دیوار رو توی تاریکی نگاه میکنم تلفن رو پیدا کردم میگم بله! میگه حاجی میخواستم سحر خواب نمونی. میگم شما؟ میگه "یحیی‌م یحیی! خواب نمونی" از خواب پریدم! تاریک بود، نور باریکی از لای پرده اتاق تو میزد.




+ یحیی سال ۷۴ فوت شد‌.


1481


‏برای چشمهایت نوشتم

خواب بودی ...


ای‌لیا