بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1582 - قسمت سوم


‏یک سالی ازش خبر نداشتم پلی‌تکنیک دو ترم مهمان گرفته بود تیرماه ۸۱ مونده بودم توی خوابگاه تا کارای پروژه رو انجام بدم یه شب رفته بودم سمت میدون شهرداری پیاده اومدم طرف سبزه‌میدون که یهو دیدمش قاطی جمعیت خیلی تمایل نداشتم باهاش گرم بگیرم ولی سلام کردم و حال و احوال پرسی گفت ‏۱چند روزی هست برگشته و خونه گرفته و سال بعد برمیگرده دانشگاه، بالاجبار باهاش پیاده اومدم تا سمت میدون رازی، همونطرفا خونه گرفته بود سر کمربندی گفتم‌ من همینجا ماشین سوار میشم میرم توشیبا که برم خوابگاه آویزون شد که نه کجا میخوای بری این وقت شب و ماشین گیرت نمیاد و بمون شام ‏درست کنم هر کاری کردم ول نکرد گفتم حالا برم یه چای بخورم و بعد میرم. یه خونه با حیاط که پایینش هال و آشپزخونه بود و یه راه‌پله میخورد میرفت طبقه دوم که خودش گفت اون بالا دوتا اتاقه، نپرسیدم‌ چرا آپارتمان نگرفتی و این خونه با دوتا اتاق به چه دردی میخوره، گفت اول یه چای بخوریم ‏کتری رو گذاشت روی اجاق من نشسته بودم روی صندلی کنار میز تحریر خودش رفت نشست روی پله راه‌پله، نگاه کردم بهش و پشت سرش تازه متوجه تاریکی راه‌پله شدم، چراغ آشپزخونه روشن بود ولی هال خاموش بود و نور کمی از آشپزخونه میخورد به هال یه کلید بالای میز بود زدم ولی چراغی روشن نشد گفت ‏سوخته انگار، میخواستم لامپ بگیرم تورو دیدم کلن یادم رفت، حرف پلی‌تکنیک رو کشیدم وسط و بعد کمی درباره اوضاع گپ زدیم و توی این حرفها یهو مثل یک احمق پرسیدم مادرت خوبه؟ انگار منتطر بود و روی هوا حرف من رو قاپید و گفت هنوز هم معتقد نیستی؟ گفتم ول کن توروخدا، این رو که گفتم برگشت ‏پشت سرش رو نگاه کرد و بعد برگشت دستاش رو از زیر پاهاش قلاب کرد و سرش رو گذاشت روی زانوهاش و شروع کرد به تکون تکون خوردن و زیر لب چیزی گفتن، سرش پایین بود یهو بالارو نگاه کرد سمت من صورتش خیس شده بود رگهای گردنش بیرون زده بود فکر میکردم باز تشنجه هیچ دلیل دیگه‌ای واس اینکاراش ‏نداشتم اومدم پایین پاش نشستم و تکونش دادم زیر لب زمزمه میکرد نامفهوم بود یهو دوباره برگشت پشت سرش رو نگاه کرد منم سرم رو چرخوندم ببینم چیه، تاریکی مطلق بود، سیاه سیاه، گفت باهام اومده، تهران هم باهام بود، یاد ماجرای کوچه افتادم، اینجای ماجرا دوباره حس کردم قلبم تند میزنه ‏میخواستم نترسم ولی کم کم داشتم میترسیدم احساس حماقت میکردم که باز گیر این ماجرای احمقانه افتادم بهش گفتم نکن جون مادرت گفت تو نمیدونی و باور نداری و این باور نداشتنت هم توی اصل ماجرا توفیری نداره بهش گفتم چیزی اون بالا نیست الان میرم چک میکنم و خودت میبینی پا شدم ولی تا خواستم قدم بردارم زیر قفسه سینه‌م تیر کشید پشتم یخ کرد پاهام سست شد واقعن ترسیدم از چی؟ خودم هم نمیدونم یکهو یه حسی پر شد درونم چشمام خیره موند به سیاهی چیزی نمیدیدم ولی ترس رو حس میکردم نگاه کردم بهش که نشسته بود و به من نگاه میکرد لبهاش رو آروم تکون داد و چیزی گفت نشنیدم ‏گفتم چی میگی سرم رو آوردم‌ پایینتر و شنیدم زمزمه میکنه اذیتش نکن اذیتش نکن ناراحت میشه من تنهام، دوباره نگاه کردم به تاریکی حقیقتن پاهام‌ میلرزید ولی میخواستم ثابت کنم چیزی نیست همچین چیزی فقط تخیله آروم رفتم بالا یک قدم دو قدم تاریک تاریک بود کم کم چشمم عادت کرد رسیدم بالا ‏دوتا اتاق کنار هم با یک فضای خالی جلوشون، روی دیوار دنبال کلید گشتم چیزی پیدا نکردم در یکی از اتاقهارو باز کردم نور ضعیف کوچه از پنجره میزد تو یه تخت توی اتاق بود یکهو حس کردم هوای اطرافم تکون خورد برگشتم پشت سرم چیزی نبود اتاق دوم رو خواستم باز کنم باز نشد انگار قفل باشه و ‏برگشتم پایین همونجا روی پله کز کرده بود گفتم‌ چیزی نبود سرش رو گرفت بالا دور گردنش کبود شده بود کپ کردم پام سر خورد افتادم وسط هال گفت عصبانیش کردی، اینجای ماجرا خودم هم عصبانی شدم عصبانیتی همراه با خشم و ترس البته، اومدم نزدیک صورتش و گفتم نکن لعنتی خودت رو آزار میدی بقیه ‏رو آزار میدی، پاشدم که برم آویزون شد از پام که نرو نگاه کردم بهش و بعد سرچرخوندم بالا سمت تاریکی راه‌پله، تاریک تاریک بود جریان سیال هوایی رو از بالای پله‌ها به سمت پایین حس کردم، صورتم عرق کرده بود.
ادامه دارد ...


+ از میان همینطوری‌هدی روزانه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد