بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1673


دوباره آبی خواهد شد

دوباره دستانت را خواهم گرفت

لبهایت را می‌بوسم

در میان بازوانم


ای لیا



1672


مرد توی تخت جابجا شد چندباری نگاه کرد به ساعت روی دیوار، چشمها را تنگ کرد عقربه‌ها را ندید، بلند شد نشست روی تخت سر چرخاند به اطراف، هوا هنوز تاریک بود، چشمهایش به تاریکی عادت کرد بلند شد آمد توی آشپزخانه، کتری را پر کرد فندک اجاق را زد و زیر کتری رادگیراند، نشست پشت میز آشپزخانه، نور تیر چراغ برق از کوچه میزد توی آشپزخانه، گوشی را برداشت، عکسها و نوشته‌ها را بالا پایین کرد رسید به عکس زن مکث کرد، خیره شد به زن یادش آمد زن گفته بود شبیه هم نیستیم، شبیه آرزوهای هم نیستیم، زن گفته بود تو شبیه آسمان کویر در شب هستی من شبیه آسمان شهری پر نور در شب. مرد اولش نفهمیده بود ولی بعد فکر کرده بود که زن راست گفته است، آنها دو دنیای متفاوت بودند، دو سر جهانی شلوغ و آرام. کتری جوش آمده بود، مرد گوشی را رها کرد روی میز رفت توی قوری چای بریزد، تصویر زن هنوز لبخند به لب داشت.


+ داستانک



1671


‏گاه آدمی نمی‌داند با دلش چه کند، وقتی کسی که باید، نیست ...


ای لیا



1670


تو بارانی

تازه می‌کنی زیستن را


ای لیا



1669


دلتنگی تو را وا می‌دارد دست کنی توی خاطراتت بوی هر آدم بی‌ربط و با ربطی را بیرون بکشی و توی هوای احساست پخش کنی.


ای لیا

1667


یه سری خاطرات مثل ناخن توی گوشت هستن، یادآوریشون دردناکه، بعد که تیکه ناخن رو میگیری یه مدت کاریت نداره تا دوباره بره توی گوشت.


ای لیا



1668


زن لبهای مرد را بوسید، خواست خودش را عقب بکشد مرد دست گذاشت پشت سر زن، زن چشمها را بست، سرش را شل کرد روی دست مرد، مرد عمیقتر بوسید، مرد خودش را عقب کشید، زن نگاه کرد به مرد و خندید، کیف دستی را برداشت که پیاده شود، نگاه کرد به جلوی ماشین، پسربچه‌ای ایستاده بود و نگاهشان‌ میکرد، هردو خندیدند، زن راه افتاد توی کوچه، مرد ماشین را روشن کرد و رفت، زن برگشت به پشت سر و نگاه کرد، انگشتهارا کشید روی لبهایش، دوباره چشمهایش را بست، پسرک هنوز نگاهش می‌کرد.


+ داستانک



1666


‏جهانم کوچک می‌شود

در میان لبهایت

مرا ببوس


ای لیا



1665


آسمانی که ابر است

آبستن بارانی نرم

باران

تو را در 

خیال کوچه‌ای خواهد بوسید


ای لیا



1664


زندگی اینطور است، می‌رود و برایش اهمیتی ندارد که تو نشسته‌ای یا با او همراه شده‌ای، گاه می‌دود و نگاهت نمی‌کند که نفست بریده است، زندگی بی‌رحمانه به جلو می‌رود.


ای لیا



1663


دوست داشتن تو

همینقدر نزدیک

همینقدر بعید ...


ای لیا



1662


تنهایی شاید سیبی ست مانده بر دورترین شاخه ...


ای لیا



1661


از رگ گردن به تو نزدیکتر

شبیه بوسه‌ای روی گردنت


ای لیا



1660


درس ارتعاشات رو یقین داشتم حداقل ۱۵ میشم، بهم ۹ داد، توی راهرو جلوی استاد رو گرفتم و گفتم یقین دارم نمره‌م بیشتره گفت من یقین دارم همین ۹ هم زیاده، گفتم یه درصد فکر کن اشتباهه گفت تو خودت ۱٪ فکر کن اشتباه میگی، یه لحظه مکث کردم، گفت همین مکثت یعنی شک داری.

تو زندگی مکث نکن فرزندم


+ از میان همینطوری های روزانه



1659


اولین بار که بوسیدمش حس کردم جهان ایستاد، اندوه از زمین پاک شد، رنگ زندگی تازه‌تر شده بود، اولین بار که بوسیدمش یک نقطه خالی درونم پر شد.


ای لیا