بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

113


گوشی همراه زنگ میخورد ...
"بله ..." صدائی نمی آید، جوابی نمیدهد، صدای ریز نفس هائی در پس زمینه شنیده میشود ..." بله!...صداتون نمیاد"
قطع میکند، چند روز بعد دوباره همین سناریو، دو سه هفته ای می گذرد، همه مان مزاحم داریم حتمن، درگیر نمی کنیم خودمان را که مثلن برداریم زنگ بزنیم به طرف و بگوئیم "مگر مرض داری؟" یک چندتائی هم از این فحش های کشدار بدهیم ...
چند هفته بعد ساعت سه و نمیدانم چند دقیقه بامداد گوشی زنگ میخورد، گوشی موبایل توی هال است، خواب آلود روی دیوار دست می گذارم و میرسم، گوشی را برمیدارم، شماره را نمی شناسم!
"بله؟! ..." 
"نمیخوای فحش بدی؟" صدای زیر زنانه ای این را می گوید!
- فحش چی؟
+ آخه این موقع شب، یکی زنگ بزنه و مزاحم بشه!
- تو مگه مزاحمی؟
+ آره ...
- خوب من هم اگه فحش بدم میشم یکی مثل تو!

صدای نفس می آید، تماس قطع میشود ... همانجا وسط هال دراز میکشم و می خوابم!
یک ماهی میگذرد به گمانم، چند روز پیش دوباره زنگ زد، گفت : " میخوام باهات حرف بزنم، بریم بیرون ..."
"شما؟"
"من همون مزاحمه هستم؟"
گفتم :" یکی زنگ بزنه به خودت بگه بیا بریم بیرون، میری باهاش؟ تازه مزاحم هم باشه"
خندید ... گفت نه خدائی!
شروع کرد به حرف زدن ...، حرف زد، حرف زد ... یک ساعتی شد!
فقط می خواست حرف بزند ... همین! انگار خسته شده باشد ...
آخرسر گفت :" نمی خوای نصیحتی چیزی کنی؟ یا اینکه بدونی شمارت رو از کجا پیدا کردم؟ یا اینکه اصلن من کی هستم؟"

گفتم : "جسارتن خر به نصیحت آب نمیخورد! شماره را هم از هرکسی گرفته ای و یا تصادفی زده ای نوش جانت، اینکه چه کسی هم هستی قاعدتن باید برای خودت مهمتر باشد تا من ... در ضمن اگر بخوام وقت بذارم برای این جور چیزها، خدائیش هشتم همیشه گروئه یازدهم می مونه!"

خندید، تماس قطع شد ...

+ از میان همین طوری های روزانه


نظرات 8 + ارسال نظر
ساره چهارشنبه 12 شهریور 1393 ساعت 16:40

من وقتی می خوابم واقعن خستم که می خوابم

وسط خوابم گوشی که زنگ میزنه سایلت می کنم می خوابم..گاهی متوجه نمیشم و شرطی شدم سایلنت می کنم..گاهی متوجه میشم اما خستم خیلی..
بعد پامیشم به کل فراموش می کنم یکی زنگ زده بود مگر اینکه بهم پیامی بده...که یادم بیاد دیشب خواب نبودم و بیدار بودم

ASMAA شنبه 8 شهریور 1393 ساعت 15:51

چه باحال...

شقایق پنج‌شنبه 30 مرداد 1393 ساعت 01:07

خیلی جالب بود

نیوشا چهارشنبه 22 مرداد 1393 ساعت 11:01

خیلی چیزها رو باید تمرین کنم
تمرین سکوت و بی تفاوتی..
تمرین حفظ آرامش
.....

اگه همسر من این تمرینی که شما انجام دادی رو انجام بده احساس بدی بهش پیدا می کنم!!!

نیوشا سه‌شنبه 21 مرداد 1393 ساعت 13:29

الن من چقد کج فهم یافتم خودم رو!
این داستان بود یا واقعی بود یا یه داستان واقعی بود؟!

داستان نبود
اتفاق افتاده است

نارمینا سه‌شنبه 21 مرداد 1393 ساعت 00:27

جالب بود .بیشتر از این که داستان جالب باشه رفتارت جالب بود

دخترک خاطهر دوشنبه 20 مرداد 1393 ساعت 13:50 http://dokhtarake-khatere.blogfa.com

سلام
داستان کوتاه جالبی بود.ریز بود. خنده دار بود هم بود اما درد داشت

داستان نبود
اتفاق افتاده است و می اوفتد!

نیوشا دوشنبه 20 مرداد 1393 ساعت 07:11

یک ساعت حرف زد و شما فقط گوش دادید؟ عجب حوصله ای دارید!
ساعت سه شب زنگ زد و اونوقت شما انقدر مهربونانه جواب دادید! عجب صبری دارید!!

گاهی باید تمرین کرد
مثلن همین رانندگی
کاری به کار بقیه نداشته باشی، بگذار هرجور دوست دارند باشند ... گاهی برخی فقط میخواهند دیده شوند. همین
اون حرف زد و من هم گاهی وسطهاش ی چیزائی می گفتم. نمیشه که ی بند یکی ی ساعت حرف بزنه و یکی گوش بده مگه اینکه سخن رانی باشه!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد