بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

119 - ایران 140


یک جائی هستم اطراف تهران، آمده ام بازدید و بازرسی تجهیزات در حال ساخت یکی از پروژه ها در یکی از چند کارگاه اقماری پروژه. آمده ایم که مثلن یک وقت پیمانکار هوا برش ندارد که کار بی صاحب است و هر بلائی خواست سر مال بیاورد!
هوا خنک است، هوای خنک دماوند، ساعت هنوز به ده و نیم نرسیده است. نشسته ایم داخل دفتر کارگاه. پیمانکار گله میکند از اینکه پول چرا نمیدهند و وضعمان فلان است و این چندصد میلیون آخر را اگر ندهند کارگرها مرا زنده زنده میخورند! میگویم : پول شما که تو بقیه طلبا گمه اصلن! فعلن کارفرما با اون میلیاردییا نمی دونه چکار کنه! منم این وسط مرده شورم!
گوشی همراه زنگ می خورد، یکی از دوستان قدیم است!

"سلام، چطوری مهندس، از این ورا؟"
"سلام، شنیدی هواپیما افتاده؟"

خُب! خبر کوتاه است ... طی این دوازده سال کار و پرواز ماموریتی این شاید هشتمین یا نهمین سقوطی باشد که می شنوم! 

"میرفته طبس! گفتم ببینم از بچه های پروژه طبستون کسی هم بوده؟"

سال 88 یکی دوباری رفته ام طبس. پروژه ای داشتیم، سر پول کار به توافق نرسیدیم دیگر نرفتم. چند نفری را می شناسم. خداحافظی میکنم و گوشی را قطع میکنم. همان یکی دونفر را می گیرم . پس از چند باری تقلا هردو جواب میدهند. زنده اند. ساعت یازده حرکت میکنم به سمت تهران، نرسیده به رودهن، گوشی زنگ میخورد، از دوستان همکار پروژه نیروگاهیمان است. خبر میدهد که یکی از همکارانشان در هواپیما بوده، نمیشناسم! متاسفانه جزء کشته شده هاست!احساس تاسف دارم ولی خوب یک جورهائی همه مان عادت کرده ایم به این حجم عظیم اخبار ناراحت کننده، همین یک قلم داعش که دارد یک جورائی نسل بشر را ریشه کن میکند خودش برای بی حس شدن احساساتمان کفایت میکند!
از دفتر زنگ میزنند که باید بروید کردستان برای جلسه فلان و بهمان! 

"ماشین کی راه می اوفته؟"
"براتون بلیط هواپیما گرفتن! ساعت 5 عصر!"

ده دوازده باری رفته ام کردستان. راه نزدیک است، صرف نمیکند با هواپیما بروی سنندج و از آنجا هم سه ساعتی بروی تا پای پروژه. سر همین کارفرما ماشین در اختیار می گذارد. از تهران پنج ساعت راه است با ماشین. 
"هواپیما؟ "
چند کلام دیگر ردوبدل میشود. رسیده ام دفتر. منشی بهت زده است. پرینت رسید بلیط را می گیرد طرفم!

"مهندس! میشه نرید؟"
"هان!"
"آخه هواپیا سقوط کرده ..."

برای اولین بار از وقتی که خبر را شنیده ام کمی ترس می نشیند توی جانم! جا می خورم ... به این فکر نکرده بودم. اینکه هواپیما سقوط میکند. هربار کارت پرواز گرفته ایم و نشسته ایم و در بیشتر موارد هم تا مقصد خوابیده ایم. یک باری در طول این بیش از صدبارپرواز، چرخ هواپیما باز نشده بود که آخر سر نمی دانم به چه لطایف الحیلی بازش کردند و نشستند. یکبار هم کرمان می رفتیم با همین ایرباس های ای سیصد، دوبار تا نیمه های راه رفت و برگشت و آخر سر هم خلبان گفت نمی تونم بروم، هواپیما نمیخواد بره، جونتون رو بردارید و برید خونتون!

فرودگاه شلوغ است، همه چیز عادیست، چهره ها همان است، عده ای تند میدوند، عده ای منتظرند جا باز شود بلیط بگیرند، یک سری غر میزنند، چند نفری با هم گپ میزنند، همان چهره های عبوس و درهم همیشگی. همه تنهایند، حتی همان هائی که با هم نشسته اند. این وسط یک چند نفری هم نشسته اند روی نیمکت پشت سرم و دارند درباره سقوط هواپیما خوشمزه بازی در می آورند، گفتم که، بی حس شده ایم!

"مسافرین پرواز فلان به خروجی فلان!"
"از مسافرین محترم پرواز فلان ..."
"خانم "خوش مکان" به خروجی شماره هشت!"

چهره ام در فرودگاه شبیه بقیه آدمهاست، گرفته، ابروهای در هم کشیده، از گیت سپاه با لج بازی همیشگی می گذرم، همیشه چندتائی سکه و کلید دارم که میگذارم توی جیبم بمانند! بوق و الباقی قضایا!
هواپیما دورخیز میکند، خودش را میشکد روی باند، صدای موتورها کشیده میشوند روی سر شهر، نشسته ام کنار پنجره، هواپیما تکان تکان میخورد، هرچند عادت کرده ام به این تکان های اول پرواز و آخر پرواز ولی اینبار احساس میکنم تکان ها بیشتر شده اند، دماغه را بالا می کشد، سنگین میشوم، هواپیما بلند شده است، صدای بسته شدن چرخ ها می آید. اینبار خوابم نمی برد ... بیدار بیدارم! یک ساعت بعد، خلبان چرخها را می کوبد روی باند فرودگاه سنندج، چند نفری آن عقب دست میزنند! رسیده ایم ...

راننده کارخانه می گوید:" برای برگشتتون بلیط هواپیما گیر نیاوردن، چارشنبه خودم برتون میگردونم تهران!"

تا خود کارخانه می خوابم!!

+ از میان همینطوری های روزانه


نظرات 1 + ارسال نظر
ساره یکشنبه 16 شهریور 1393 ساعت 19:05

اون روز با اینکه کسی توو پرواز از اشناهای من نبودن
اما تا چند روز پیگیر خبرها بودم
به این فک می کردم که کمتر از چند دقه بین بودن و نبودن بین سوختن و نسوختن فاصله بود!! بین زیبایی و سوختن بین نفس کشیدن و نکشیدن!
به این که منم معلوم نیس کی کجا چطوری نفسم برای همیشه قط میشه! و اون لحظه پر از حسرتم یا خوب زندگی کردم...
ای بابا..ای بابا..ای بابا...بحثو تلخش نکنیم...
خدارو شکر که ب سلامت گذشت سفرت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد