ایستاده ام گوشه اتاقش، هنوز بیدار نشده است، ملحفه را جمع کرده است توی شکمش، به سمت چپِ تنش خوابیده ... پاهای سبزه اش از زیر ملحفه پیداست، چشمهای بسته اش هم زیباست. تکیه داده ام به در اتاقش.رگه باریکی نور از لای پرده می ریزد روی بازوانش. دست میکشد روی بینی می خاراند. چرخی می زند. طاقباز میشود. دستانش را باز کرده است به دو طرف. پای راستش از کناره تخت آویزان است. من هنوز تکیه داده ام به در اتاق!
خواب باشد، بیدار باشد، زیباست، صورت نشسته اش زیباست!
آرام آرام خود را میکشد، چشمهایش نیمه بازند، می نشیند کناره تخت، موهایش ژولیده و در هم پیچیده. دست می گذارد زیر چانه اش، خمیازه ای می کشد، تاپ را از تنش می کشد بیرون، چشمهایم را می بندم، منظره ی زیبائیست حتمن. شلوارک را هم در آورده است لابد. حوله حمام پیچیده دور خودش، دوش بگیرد و ...
چشمهایم بسته است، تکیه داده ام به در اتاقش!
خو اشتباه کردی عمو نباید جشاتو می بستی که خخخخخ
بین واقعیت نوشته هاتون و خیالی بودنشان همیشه لنگ در هوا می مانم!
بداشت شما مهم است ...
خیلی قشنگ بود! نمی دونم چرا احساس می کنم واقعی نبود یعنی کاملاً تصور کردی و نوشتی!
مرز بین خیال و واقعیت خیلی نازکه