بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

141 - کافه پیانو - فرهاد جعفری


کافه پیانو


فرهاد جعفری


ناشر : چشمه


تعداد صفحه: 263


نوبت چاپ: 21/ 1388


قیمت : 4800 تومان



 

داستان درباره مردی ست که کافه ای به اسم پیانو در شهر مشهد دارد. پیش از کافه داری صاحب امتیاز مجله ای بوده که بدلیل عدم فروش مجبور به تعطیل کردن آن شده است. زندگی مرد بدلیل اینکه همسرش مهریه اش را به اجرا گذاشته است از هم پاشیده و مرد سعی دارد مهریه را جور کند و زن را از زندگی خودش خارج کند. همدم مرد دختر هفت ساله اش به نام گل گیسوست که گاهی در شستن ظرفهای کافه کمک حالش است. آدمهای مختلفی در بخش های داستان وارد کافه میشوند و هر بخش کتاب شرح حال یکی از این آدمهاست.

 

با خواندن رمان "کافه پیانو" به این نتیجه می رسید که نوشتن رمان نباید کار سختی باشد. بخش هائی از کتاب را پراکنده خوانده بودم. همان اوایل ظهور این کتاب در عرصه فرهنگی و کتاب کشور، نقدهای زیادی بر آن خواندم. هم تحسین و تمجید و هم به نوعی تخطئه اثر.

داستان خط روائی مشخصی دارد. ساده و یکنواخت بیان میشود. اگر کتاب عقاید یک دلقک و ناتور دشت را خوانده باشید متوجه میشوید یک جورهائی نویسنده از این دو کتاب وام گرفته است.  یک کافه داریم که اسم گیرائی هم دارد، پیانو. همین نشان میدهد که صاحب کافه باید آدم باکمالات و روشنفکر مسلکی باشد.جعفری سعی کرده است یک شخصیت خاکستری خلق کند ولی این شخصیت خاکستری به شکل اغراق آمیزی دست نیافتنی ست.یک جائی از داستان صفورا، زنی که در ساختمان روبروئی کافه زندگی میکند و سعی دارد مرد را مجذوب خودش کند(البته آخر داستان می فهمید اینگونه نیست)اشاره میکند که او زیادی مغرور است. اینکه یک شخصیتی دارد فرای آدم های معمولی.

شاید روایت آدمهای مختلف از زبان یک کافه چی که قبلترها مجله ای هم داشته است به نظر جالب بیاید ولی در برخی جاها توضیحات بیش از حد رمق داستان را می گیرد. جعفری خواسته است آدمهائی از همه مدل جور کند و بریزد توی ماجرا، از علی نمازخوان ولی تیپ امروزی بگیر و بیا تا امثال همایون که دنیا به فلانشان هم نیست! توضیحات اضافی میان دو خط های داخل داستانیک جورهائی وصله ای نچسبی شده اند به تن داستان. مثلن یک جاهائی از داستان یک موضوعی را وسط میکشد و چند خطی از داستان را به آن اختصاص میدهد، مانند کیفیت استفراغ و اوق زدن که نبودنش هم کم کاری نویسنده را نشان نمیدهد.

این کش دادن ها شاید یکی دو جا باعث شود ذهن خواننده کمی استراحت کند ولی کش دار بودن اینها در طول دویست و شصت صفحه رمان روی اعصاب میرود. نویسنده سعی کرده است با تاکید بر به زبان آوردن برند دستگاه های داخل داستان، استفاده بیش از حد از کلمات"تخم" و "گه" تفاوتی در سبک بیان ایجاد کند که خیلی هم موفق نبوده است.

جعفری با وارد کردن شخصیت صفورا سعی در جانی دوباره دادن به رمانش میکند که از صفحات پنجاهم به بعد کم کم به سمت فنا پیش میرود ولی آمدن صفورا کمی آن بخش جذابیت های عامه پسند رمان را بیشتر میکند تا با نوع شکل بیان برخی فانتزی ها ی این روابط ممنوع، خواننده را با خودش همراه کند ولی معلوم نیست که چرا یکباره تصمیم گرفته است تبر بردارد و بکوبد بر فرق سر صفورا و او را به شکلی کاملن کودکانه از داستان خارج کند، به نوعی که انگار چنین آدمی که تاثیر زیادی هم روی خط داستانی اثر دارد یکباره دود میشود و میرود آسمان. اینکه قهرمان داستان که صفورا را هم چنان کنار خود نگه می دارد ولی نمیخواهد با او رابطه ای هم داشته باشد.آخر داستان هم سعی میکند تعلیق بوجود آورد، با اشاره به متروک بودن ساختمان روبروی کافه پیانو، همان خانه ای که صفورا در آن زندگی میکرده است. اینکه صفورا واقعی هست و یا نه!

یکی دیگر از ضعف های داستان وارد شدن خود نویسنده در میان لابلای خطوط رمان است، آنجائی که از نظام اخلاقی جامعه ما و تنگناهای موجود برای توضیح دادن خصوصیات ظاهری و اخلاقی صفورا سخن به میان می آورد.(یاد داستان های خام و ناپخته امیرخانی افتادم)  انگار هیچ کس دیگری قرار نیست همچون حاتمی کیا چنان خلاقیتی به خرج دهد که آن تصویر در آغوش گرفتن خواهر و برادر را در کناره رود راین به آن شکل به تصویر بکشد که آب در دل هیچ مسول مربوط و نامربوطی در نظام سینمائی کشور تکان نخورد.

اینکه چه نیازی ست در وسط داستان خود نویسنده هم ظهور کند از آن دست مسائلی ست که خود جعفری باید پاسخگو باشد.

خلاصه اینکه، قطعن خواندن هر کتابی مفید خواهد بود ولی موضوع این است که با نخواندن این کتاب که به شکل عجیبی در طول 15 ماه به چاپ بیست و یکم رسیده است چیز خاصی را از دست نخواهید داد. هرچند فرصت هم نیست که بیشتر بپردازم وگرنه میشود مثنوی هفتاد من!

 

نمره من به این کتاب : 3.2 از 5


 

بریده هائی از کتاب

 

لباسها اینقدر مهم اند توی بودن و توی چگونه بودن مان. و اگر می بیمید کسی کار بزرگی نمی کند، برای این است که یا لباسی ندارد که بهش تکلیف کند، یا اساسن آدم کوچکی است.


 

راستی چقدر باید خر باشد مرد زن و بچه داری که تن بدهد به عشوه گری های یک دخترک مریض که دائم خدا تاپ های نارنجی و بنفش می پوشد و بخش هائی از بدنش را هم – که نظام بسیار اخلاقی جامعه ی اخلاقی ما مانع توصیف آن است – بیرون می اندازد بلکه به خیال خودش از راه بدرت کند.


 

چشم سومی که زن ها بی بروبرگرد ؛ کم کم یکی ازش دارند و هیچ هم معلوم نیست کجای بدنشان است.

 


بهش گفتم: زندگی ما زندگی جالبی هما. بین تراژدی محض و کمدی ناب؛ دائم داره پیچ و تاب می خوره. یعنی ی جور غم انگیز، خنده داره. یا شایدم ی جورِ خنده دار غم انگیز باشه.چیزی ام نیست که وسطشو پر کنه. همه ی نکبتی ام که دچارشیم همینه ... همین که هیچی مون حد وسط نیست هما. هیچی مون

 


همین که پایم را می گذارم خانه ی کسی قبل از هر کجای دیگری می روم سراغ کتابخانه ی طرف . چون که جلوی کتابخانه ی کسی بهتر از هر کجای دیگر می شود روحیات صاحبخانه را شناخت .

 


 چیزی که من ازش متنفرم ؛ این است که کسی دلش غنج بزند برای پولی که مستحقش است ، آن وقت دائم خدا بگوید قابلی ندارد حالا بعد حساب می کنیم و از این طور دورویی های نفرت آوری که من هیچ وقت خدا تحملش را ندارم و همیشه ؛ هر وقت که با آن رو به رو می شوم حالت استفراغ بهم دست می دهد و دلم می خواهد روی صورت طرف بالا بیاورم . و درست وقتی که؛دستمالی چیی هم آن دور و بر نباشد تا خودش را با آن پاک کند.

 


من دیوانه ی اینطور زن هام. که حاضرند برای چیزی که صفا کرده اند به چنگش بیاورند بجنگند.


  

ای لیا



نظرات 1 + ارسال نظر
لینک سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 11:02 http://zxq.ir

سلام
وبلاگ خوبی داری خوشحال یشم وبلاگت وتوی سایتم ثبت کنی منتظرتم...

http://zxq.ir

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد