زندگی ایستاد
کودکی پیاده شد.
در خیال خام بشریت
مردی چشمان فاحشه ای را بو می کرد
زنی دود سیگار هوسی کهنه را می بلعید
دست آفرینش روی دیوار خاطرات جهان سوم
می نوشت : صلح بهتر است یا نفت!
سرنوشتی پیچیده می شد،
لای زرورق ذهن پیرمردی که دهانش بوی ران زنی می داد!
دست انکار زیر ناف حقیقت را می خاراند
زبان الکن شاعری روی سنگ فرش رویا پهن می شد
و جهان هم چنان می چرخید روی انگشت وسط پیرزنی!
کودک برگشت
زندگی رفته بود ...
ای لیا