بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

157 - ماه کامل می شود - فریبا وفی


ماه کامل می شود


فریبا وفی


انتشارات: نشر مرکز


نوبت چاپ: اول اسفند ۱۳۸۹


 قیمت : 2500 تومان

 


کتاب ماه کامل می شود نهمین کتاب بانوی تبریزی خانم فریبا وفی ست و مانند بقیه کتاب هایش راوی داستان یک زن است.


 بهاره دختری است که دهه چهارم زندگی خود را می گذراند و به همراه برادرش در تهران زندگی می کنند. پدرش فرد بی خیالی است که بیشتر پی کارو زندگی خودش بوده و مادرش هم مشغول امورات زنانه مثل مراسمات خیریه و روضه است. هر چند پدرشان خانه ای در تهران برای آنها خریده تا به نوعی آخر عمری وظیفه پدری اش را انجام داده باشد. بهادر برادر بهاره دستی در شعر دارد و شعرهای عربی را ترجمه می کند و در اختیار روزنامه ها قرار می دهد و گذران عمر می کند. فرزانه و شهرنوش دو دوست بهاره هستند که سعی دارند او را وادار به عاشق شدن کنند. در این بین شخص عبوثی هم به نام دوست عزیز است که سرش در کار خودش است و بهاره به سفارش فرزانه پیش او مشغول کار می شود.


 ابتدای داستان در اصل آخر داستان است. جایی که بهاره از سفر برگشته .سفری که به اصرار فرزانه و شهرنوش برای ملاقات شخصی به نام بهنام به استانبول رفته است. بهنام سالها در آلمان زندگی کرده و به دنبال یک زندگی مشترک است و به قول خودش سختی بسیار کشیده. در ابتدای داستان خانم وفی سعی دارد مانند فیلم های پر تعلیق خواننده را به اشتباه بیاندازد به گو نه ای که خواننده در ابتدا فکر می کند که بهاره برای یک قرارداد کاری رفته است و خانم وفی در این کار هم تا حدودی موفق بوده است. خط داستان به گونه ای هست که خواننده را همراه خود بکشد ولی به شخصه معتقدم حتی به دامنه کتاب رویای تبت و پرنده من هم نزدیک نشده است. شخصیت ها به صورت پخش و پلا دیالوگ رد و بدل می کنند. وفی سعی کرده فلش بک ها و زمان حال را به صورت منطقی کنار هم قرار دهد که در برخی مواقع این عامل سردرگمی شده است. در جایی که خواننده ناگهان به همراه بهاره به مقابل درب خانه دوست عزیز پرت می شوند یکی از بد سلیقه ترین بازگشت به عقب ها رخ داده است به گونه ای که هر چند صفحه یکبار خواننده باز باید برگردد و ببیند که کدام شخصیت را این وسط از دست نداده و یا الان در کدام زمان سیر می کند ....حال است یا گذشته!


 قسمت سفر به استانبول هم می توانست بهتر از آب در آید . داستان استانبول گاه به گاه پرش دارد . خطی مستقیم را طی نمی کند نه این که این خط مستقیم نرفتن به خودی خود نقص است نه! موضوع این است که به طور مثال گم شدن بهاره در بازار می توانست قسمت جالب داستان باشد که در نهایت وفی آنرا با یک چای تلخ خوردن در آورده است!


 به هر حال داستان خوبی برای خواندن خواهد بود و نه البته فوق العاده.


 

نمره من به این کتاب  3 از 5



بریده هایی از کتاب :


 سفر ما را جای تازه نمی‌برد. جای قبلی را برایمان تازه می‌کند. بعد از سفر می‌فهمی خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنی نور کافی ندارد. اشیا چیده نشده‌اند. زیاد چفت هم‌اند. پرده‌ها بدرنگ‌اند... 


  


دنیا پر است از با سوادهای بی شعور.


 


  کسی که اجازه می دهد دیگران شیفته و شیدایش بشوند یک جورهایی مانع می شود عیب کارش را ببینند.


 


 همسفر مهم تر از خود سفر است. 


  


ساکم را بلند کردم و بی اختیار گفتم هرچه پیش آید خوش آید. مثل اینکه بگویم اجی مجی لاترجی. بعد صبر کردم اثر کند. تنها حرف حکیمانه ای بود که از پدرم به من رسیده بود.


  


پدرم می گفت: « خوش باش. دنیا دو روز است. هر چه پیش آید خوش آید.»

مادرم هر کاری می کرد نمی توانست فکر کند دنیا دو روز است. می دانست دنیا هزار روز است و حتی بیشتر و حالا حالاها قرار نیست تمام بشود


 


 کسی که می نویسد یعنی که در حس کردن زندگی تاخیر دارد. یک بار دیگر زندگی را می سازد تا به سبک خودش در آن حاضر شود .معنی اش این است که در وضعیت قبلی حاضر نبوده.


 


 جمعیت زیاد است و جفت ها قروقاتی.پیدا کردنش سخت است.بابام همیشه جوراب های لنگه به لنگه می پوشید.مادرم حیفش می آمد جورابی را که لنگه نداشت دور بیندازد.فکر می کرد لنگه دیگرش پیدا می شود.هیچ وقت هم پیدا نمی شد.


 


  مهندس ناجی به ندرت حرف می زد. اما این بار سرش را از روی نقشه ی روی میز برداشت و نظرش را گفت. «به نظر من هم عشق وجود ندارد. آدم ها به هم علاقه مند می شوند اما عاشق نمی شوند.


  


منم فکر می کردم عشق آدم به چیزی یا کسی کم نمی شود مهندس. بعد دیدم شد. مثل این کباب دونرهای ترک که لایه لایه ازش می برند عشق هم لاغر می شود.


 


 فهمیده بود فرار کردن بد نیست.یک جور دور زدن مشکل است.


 


 رویا مال دیگران است و واقعیت مال خودمان. رویاها مشترک اند اما موقع رو به رو شدن با واقعیت تنهای تنهاییم. 


  


همه می توانند صد بار عاشق شوند و صد و یکمین بار هم عاشق شوند.


  


کوچه ها همیشه چیزی را در من بیدار می کردند. بهادر عاشق خیابان بود. هر دفعه با هم بیرون می رفتیم حرفمان می شد سر این که از کدام راه برگردیم. در کوچه ها حوصله اش سر می رفت. اما من هر کوچه ای را از تعداد درخت ها و رنگ پرده ی پنجره هایش می شناختم. نوشته ی روی دیوارها یادم می ماند. آگهی هایی را که به دیوار زده بودند سریع می خواندم. آهسته می رفتم که گربه یا گنجشک و کلاغش از من نترسد. تا ته کوچه برسم دیگر می شناختمش. می توانستم فرقش را با کوچه های دیگر بگویم و هرگز در حافظه ام گمش نکنم.


 


 ای لــــــیا



نظرات 2 + ارسال نظر
ASMAA یکشنبه 23 شهریور 1393 ساعت 16:08

همه می توانند صد بار عاشق شوند و صد و یکمین بار هم عاشق شوند.

عشق فراوان!

ASMAA یکشنبه 23 شهریور 1393 ساعت 16:06

واسه اینه عاشق کتابم
حتی تو بدترین ها یا خسته کننده ترین ها حرفی پیدا میشه که بی اختیار لبخند رو لبت بنشونه و با خودت آروم بگی:
لایک

"دنیا پر است از با سوادهای بی شعور."

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد