بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

213 - چهل سالگی - ناهید طباطبایی


چهل سالگی 


ناهید طباطبایی


انتشارات : نشر چشمه


تعداد صفحات : 90


سال انتشار : دهم - 1391


قیمت : 2,400 تومان

 



چهل سالگی داستان زن کارمندی ست به نام آلاله که در آستانه چهل سالگی دچار دردسرهای پای گذاردن در میانسالی شده است . داستان با خوابی آغاز می شود که آلاله در آن یک دختر 19 ساله است و به گذشته خود بازگشته است. همسر آلاله (فرهاد) نشان از یک مرد منطقی و امروزی دارد، که نکته منفی ای هم در او بروز نمی کند. دخترشان شقایق هم تکمیل کننده این پازل خانوادگی می باشد. دختری که بیشتر با پدر اُخت است . داستانی که همه ما می دانیم و شنیده این که دختر بابا یی است و این در چند جای داستان هم حسادت آلاله را بر می انگیزد.


داستان از جایی به سرازیری می افتد که هرمز عشق دوران جوانی آلاله برای برگزاری کنسرتی به ایران می آید و آلاله به عنوان مدیر برنامه های انتخاب شده است و این باعث ایجاد دو گانگی در آلاله می شود که در این میان برخورد منطقی فرهاد باعث می شود آلاله از این که احساس گناه کند خلاص شود. این برخورد منطقی کمی سطحی پرداخته شده و در جایی فرهاد اشاره می کند که حسود نیست و در جای دیگر هم نوعی کلافگی دارد و در هنگام برخورد با هرمز هم سعی دارد که یک جنتلمن واقعی باشد و اصطلاحن کم نیاورد.


آلاله هم دستی در موسیقی دارد و ویلن سل می زند و به دلیل ازدواج و دوران تعطیلی دانشگاه نتوانسته به کارش ادامه دهد.همین آمدن هرمز کششی در او بوجود می آورد تا  دوباره ساز ناکوک دوران جوانی خود را کوک کند و همین باعث می شود که احساس جوانی گذشته دوباره باز گردد. جاهایی از داستان که آلاله در فکر دوران شیرین گذشته با هرمز است از نقاط قوت داستان می باشد به گونه ای که تعاریف جالبی هم از دوران عاشقی در این بین عنوان می شود در جایی آلاله به یاد گذشته و هرمز می افتد:


 "سرش را به پشتی تکیه دادو آخرین شبی را که هرمز می رفت به یاد آورد.یک مهمانی بود،پر از بچه های همکلاسی.اتاق پر بود از دوستان او و هرمز،دخترها دوروبر هرمز می پلکیدند و او که طبعی با نشاط و شوخ داشت سر به سر همه می گذاشت.آلاله گوشه ای نشسته بودو غمگین تر از ان بود که به شوخی های هرمز بخندد.یک روز مادرش به او گفه بود:«همۀ ما در جوانی عاشق بوده ایم،عشق ها یکی یکی رفتند و تکه ای از دل مارا با خود بردند» "


 هرمز از نظر آلاله یک مرد کامل و بی نقص است که پر بی راه هم نیست چون معشوق همیشه در دید عاشق کامل یکتاست. نویسنده سعی کرده موضوع ممنوعه ای  همچون عشق یک زن متاهل به معشوق دوران جوانی اش را به شکل ماهرانه ای در دل داستان بگنجاند که نه سیخ ممیزی بسوزد و نه کباب عاشقی ! آلاله سعی می کند هم عاشق فرهاد همسرش باشد و هم به شکل عاشقانه هرمز را دوست بدارد که عملن در دنیای واقعی رخ نخواهد داد. چون فیل که یادش به هندوستان افتاد دست مدیر سیرک لاجرم در پوست گردو خواهد ماند.


این کتاب چهارمین اثر ناهید طباطبایی است و در بین بقیه آثار داستان روانتری دارد. قابل ذکر است که داستان مانند سریالهای ایرانی در آخر شتاب زیادی می گیرد و سعی در این است که زودتر جمع شود. از آمدن هرمز به بعد که می شد پرداخت بیشتری و فلش بک های بیشتری به گذشته داشت خبری نیست ... داستان به جایی می رسد که هرمز کنسرتش را برگزار می کند و فقط از آلاله می خواهد به تمرین ادامه دهد و به او هم نتی می دهد تا تمرین کند و خواننده احتمالن مانند فیلم های هالیوودی باید منتظر اپیزود دوم اثر هم باشد!چون داستان تمام نمی شود.


در بین داستان شخصیتی به نام خانم شیرازی وجود دارد که همکار آلاله است. زنی پنچاه ساله و مجرد که می توانست به شکل جالبتری در داستان پرداخت شود که عملن به فنا رفته است و به غیر از قسمت سرماخوردگی خانم شیرازی و مراجعه آلاله به منزل او در بقیه جاهای داستان شخصیتی اضافه است.


در کل داستان خوبی برای خوانش است بخوانید ....


 

نمره من به این کتاب : 3.7 از 5.0


بریده هایی از کتاب :


 مطلع کتاب:


شده بود یک انار یک انار خشکیده که پشت یک مشت خرت و پرت گوشه ی یک انبار زیر شیروانی افتاده بود و اگر کسی برش می داشت و تکانش می داد می توانست صدای به هم خوردن دانه های خشکش را بشنود.بوی ماندگی را در بینی اش احساس می کرد.بوئی ترش و شیرین که برهوا می ماسید آن را سنگین می کردو مانند لایه ای از عرق بر پوست او می نشست.


 


 


به طرف فرهاد برگشت و با مهر به اون نگاه کردو اندیشید:«چقدر باهم فرق داریم وچقدرباهم هماهنگیم»


 


 


فرهاد کف دستش را باز کرد و روی صندلی گذاشت . آلاله آرام دست در دست او نهاد . دستش سرد بود و این را از گرمای دست فرهاد فهمید . فرهاد دست او را به لب برد .


 


 


شقایق به ساعتش نگاه کرد وگفت:«راست می گویند هر وقت سکوت می شود ساعت سر ِ ربع است یا یک ربع مانده یا یک ربع گذشته یا نیم ساعت است که خودش می شود دوتا ربع...»


 


 


آلاله پوشه ی آبی خال خالی را روبه رویش گذاشت و به آن خیره شد و یاد جمله ای افتاد که کنار یکی از صفحه های کتاب «شازده کوچولو» برای هرمز نوشته بود.آنجایی که شازده کوچولو به مرد می گفت:«نه این که من تو یکی از ستاره هام نه این که من تو یکی از آن ها می خندم؟..خُب پس هرشب که به آسمان نگاه کنی برایت مثل این خواهد بود که همه ی ستاره ها می خندند.پس تو ستاره هایی خواهی داشت که بلدند بخندند!»نوشته بود:«من هم ستاره هایی دارم که بلدند بخندند».پوشه را بست و زیر لب گفت:«اما قرار نبود ستاره از آسمان بیاید پایین.»


 


 


چراغ قرمز شد.توی پیاده رو پیرزن و پیرمردی کنار هم راه می رفتند هردو لباس سیاه تنشان بود.آلاله فکر کرد می روند به مراسم ختم.زن چادر سیاه تمیز اما کهنه ای به سر داشت و مرد کت و شلواری که سال ها از دوختش می گذشت.دم پاهای شلوار گشاد بود و کمر تنگ تنگ.مرد یک کلاه شاپوی رنگ و رو رفته به سر داشت. یک دفعه آن دو تصمیم گرفتند از جوی بگذرندو به خیابان بیایند.مرد کیف زن را گرفت ,کیف مربع و ورنی بود, مدل چهل سال پیش.آلاله از دیدن کیف در دست مرد خنده اش گرفت.چراغ سبز شد و از روبه روی آن ها گذشتند و احساس کرد آن دو همدیگر را خیلی دوست دارند.زنجیر گردنبدش را کشید و فکر کرد:«دوست دارند یا به هم عادت کرده اند؟دوست داشتن یا عادت کردن مسئله اینجاست ,عشق یا عادت؟عشق یا دوست داشتن.کی گفته بود دوس داشتن بهتر از عشق است؟هر که بود حرفش خیلی پسندیده بود او گفته بود عشق با هیجان, بی فکری و غم همراه است اما دوست داشتن استوار آرام و منطقی است».


 


 


آلاله حلقه اش را در آوردو آن را در انگشت دست راستش کردو گفت:«نه،تو نبودی.اما من عاشق بودم.یعنی...خوب چرا همین بود،عاشق بودم.عاشق یک پسر مو فرفری و دراز.»فرهاد برای مسافرکشی که جلوی او ایستاده بود بوق زد.بعد سرش را از پنجره بیرون بردو گفت:«هی،آخر اینجا جای ایستادن است».بعد به الاله نگاه کرد و گفت:«من در نوزده سالگی عاشق فوتبال بودم».آلاله خندیدو گفت:«دروغ نگو،پسرها وقتی جوانند یک روز در میان عاشق می شوند».


 


 


آدم باید به تعداد کسانی که می شناسد ماسک داشته باشد .


 


 


آلاله گفت:«آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری نگاه می کند.فکر می کند پیری یک حالت عجیب غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از ادم دور است.اما وقتی به ان می رسد می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده ،دور چشم هایش چین افتاده ،پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند».


 


 


پیری فقط یک صورتک ِ بد ترکیب است که با یک من سریش می چسبانندش روی صورت آدم،ولی آن پشت جوانی است که دارد نفسش می گیرد.بعد یک دفعه می بینی پیر شدی و هنوز هیچ کدام از کارهایی که می خواستی نکردی»فرهاد فکر کرد:«دارد به دانشگاه فکر می کند و به آروزهایش برای نوازندگی و تحصیل در رشته اهنگسازی و...»


 


 


آلاله کیفش را روی زانوهایش گذاشت و گفت:«بی غیرت».فرهاد به طرف اداره پیچیدو گفت:«غیرت مال کلاه مخملی هاست» و ترمز کرد.آلاله در را باز کرد،فرهاد بازویش را گرفت و گفت:«به مولا چمنیم»آلاله غش غش خندیدو پیاده شد. 


 


 


ببین، نباید ناراحت بشوی،زن های چهل ساله بالاخره یک کار عجیب و غریبی ازشان سر می زند،برای این که ثابت کنند هنوز پیر نشده اند یا دوست پسر می گیرند یا لباس های عجیب غریب می پوشند و موها ی شان را بنفش می کنند یا رژیم لاغری می گیرند یا دوباره بچه دار می شوند یا می روند کلاس زبان یا....چه می دانم،اما مطمئن باش همۀ این ها فقط یه مدت کوتاه است،خیلی زود به پیری عادت می کنند».فرهاد گفت:«توچی؟».آلاله شیشه را بالا کشیدو گفت:«بهت می گویم،یکی از همین روزها» و خواست در را ببندد که فرهاد گفت:«اما یادت باشد تو هنوز چهل سالت نشده،هنوز دو سه ماه مانده...


 


 


آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند . فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است . اما وقتی به آن می رسد می بیند که هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده ، دور چشمهایش چین افتاده ، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند .


 


 


همه ی ما در جوانی عاشق بوده ایم ، عشق هایی که یکی یکی رفتند و تکه ای از دل ما را با خود بردند .


 


 


همه ی جوان ها بالاخره یک روز عاشق می شوند ولی همه ی زندگی به همان عشق اول ختم نمی شود . معمولا آدم با عشق اولش ازدواج نمی کند ، حتی گاهی با او حرف هم نمی زند ، اما احساس قشنگی است که همیشه خاطرات آدم را شیرین می کند .


 


 


عشق های دوران جوانی همین ستاره ها هستند و تو هر وقت به ستاره ها نگاه کنی،می فهمی که یک جایی ، یک جایی از دنیا یک کسی هست که وقتی به تو فکر می کند ته قلبش گرم می شود .


 


 


شقایق چرخید و از پشت پنجره به چند ستاره ای که در آسمان می درخشید اشاره کرد و گفت:«آن ستاره ها را توی آسمان می بینی؟»

شقایق با دلخوری گفت:«خب،آره،چطور مگر؟»

--به نظر تو وقتی بهشان خیره می شوی ،چطوری می شوند؟

--چشمک می زنند.

--نه،آن ها چشمک نمی زنند،می خندند.

شقایق با تعجب پرسید:

--می خندند؟

--آره،این ستاره ها به تمام مردها و زن هایی که یک وقتی عاشق بوده اند می خندند و تمام زن ها و مردها هر شب به آسمان نگاه می کنند،ستاره های خودشان را پیدا می کنند و یواشکی بهش لبخند می زنند.


  


 


یک چیزی بپرسم راستش را می گویی؟

--آره

--الان دلت می خواست بجای فرهاد،هرمز بود؟

آلاله فکر کرد و بعد گفت:

--راستش،نه،چون آن وقت مثل یک جفت آدم بودیم که پایمان روی زمین نیست.بیشتر از آن شبیه بودیم که بتوانیم با هم زندگی کنیم.من به کسی احتیاج داشتم که بتوانم بهش تکیه کنم.و پدرت بهترین متکای دنیاست.


 




 ای کاش من هم عاشق چیزی بودم،عاشق چیزی که فقط و فقط نال خودم باشد،عاشق یک کار،مثل هرمز،یک عشق مطمئن،عشق به چیزی که به عواطفت جواب بدهد،نگران آن نباشی که پَسِت بزند،یا کمتر دوستت داشته باش،یا ته بکشد.


 


 ای لـــــیا



نظرات 1 + ارسال نظر
نیوشا سه‌شنبه 15 مهر 1393 ساعت 12:07

آدم باید به تعداد کسانی که می شناسد ماسک داشته باشد .....

خسته کننده به نظر میاد همین تیکه هایی که خوندم حتی!
3.7 هم زیادشه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد