بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

251 - در حال نگارش


صفحه را از دفتر جدا میکنم، تکه تکه میکنم، تکه ها را باز تکه تکه میکنم، آنقدر ریز که نشود کنار هم جمعشان کرد، داخل سطل کنار صندلی می ریزم. خیره میشوم به منظره بیرون، تپه ها و مزارعی که گاه گداری از بینشان پیداست اوج میگیرند و دوباره پائین می آیند. به سمت جلوی اتوبوس میروم، از راننده آب میخواهم، کلمن آبی رنگی را نشان میدهد، با همان لیوانی که احتمالن مسافری جذامی هم از آن یک روزی آب خورده است، آب میخورم، برمیگردم که صدایم میکند:" بیا، چند دقیقه بشین اینجا پیش من" صندلی کنار خودش را نشان میدهد. می نشینم کنار راننده. از شیشه جلوی اتوبوس که به جاده خیره میشوی انگار این خودت هستی که روی جاده در حال پرواز کردنی، همه چیز می آید توی صورتت.


"غلام میگفت دانشجوئی هان؟"
"غلام؟"
"همین شاگرد خودم، الانم تو بوفه خوابه، به خاطر همین گفتم بشینی ی چند دقیقه ای اختلاط کنیم"

نایلن تخمه را نشان میدهد، میگویم که خیلی هم تخمه خور نیستم! دست میکند داخل نایلن و یک مشت تخمه را برمیدارد و با سر اشاره میکند که کف دستت را بیاور، ناچارن تخمه ها را میگیرم، تخمه ها رامی خورد و پوستش را میریزد روی دستمالی که پهن کرده است روی داشبورد. چندتائی می خورم و به جاده خیره میشوم، آفتاب از روبرو میزند، دستهایم را باز کرده ام، روی جاده پرواز میکنم، باد میخورد توی صورتم، چشمهایم را میبندم ...


+ از فصل ششم رمان "اتوبوسی بر خط افق"

(در حال نگارش)



نظرات 1 + ارسال نظر
نیوشا شنبه 8 آذر 1393 ساعت 09:07

منتظر بیه اش بمونیم یا بمونیم منتشر که شد بعد بخونیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد