بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

343


من دچار


تو هَم دچار


چاره چیست، جز هم آغوشی!



ای لیا



342 - بوسه در ترافیک


...


ترافیک گیر کرده است. چند دقیقه ایست ماشین ها هیچ حرکتی نمیکنند. مازبار فلاحی توی ضبط ماشین خسته و تنها میخواند. لباسهایش هم گویا چروک است. 


توی دویست و شش جلوئی زن آرام آرام خم میشود به سمت مرد. مرد را می بوسد(شاید لبهایش. یا حداقل من دوست دارم اینطور بوده باشد) زمان متوقف میشود. ناخودآگاه لبخندی میزنم.

طعم فضا عوض میشود ...


ترافیک هنوز گیر کرده است.



341


در تقاطع یک خاطره و چای عصرگاهی


لبهای زنی


بوسیده میشوند.



ای لیا



340 - شاد بودن


شاد بود یا نبودن دیگه دست خودمونه خب! قرار نیست در بزنن و دوتا گونی شادی بهمون بدن و برن!

هممون غم داریم، غصه داریم، درد داریم، کوفت داریم، حالا الزامن اونی هم که میخنده بی درد که نیست. 


یِ سری هستن که فکر میکنی اینا اصلن غم و غصه ندارن از بس مثبت نگاه میکنن و چهره بشاشی دارن، میخندن، انرژی خوبی هم دارن، ولی یِ جائی می فهمی که ای بابا این بنده خدا چطور داره این همه مصیبت رو تحمل میکنه و اونوقت من به خاطر یه سوزن رفته زیر ناخن دارم عالم و آدمو جر میدم!

به قول چگوارا (این جمله دیگه راست و حسینی از خود چگواراست):


"شاد بودن تنها انتقامیست که میشود از زندگی گرفت."



+ از میان همینطوری های روزانه



339 - بوها


مرد توی ماشین، دنبال بوی زن میگشت!


+ داستانک



338 - فلان!


مرد باید فلان،


زن هم باید فلان، ایضن بهمان ...


خب برید دیگه، با هم خوش باشید!



337


این بوها تو را رها نمی کند


یک روز ناغافل


چند سال بعد


در پیچ کوچه ای


باز تو را زمین می زند!



ای لیا


336


من نشسته ام اینجا تنها،


آغوش تو هم تنها،


انصاف نیست!



ای لیا



335 - زنی شبیه نسیم در میان طره های بید مجنون


زن به مرد گفت : من رُ چطور میبینی؟


مرد توی ذهنش پرت شد داخل پارکی، روی نیمکتی زیر سایه یک بید مجنون، که طره های آفتاب از لابلای شاخه هایش پخش میشود توی صورت مرد، نسیم خنکی میزند روی صورت مرد، مرد تکیه داده است به نیمکت، به طره های نور که لابلای شاخه های بیدمجنون پر پر میزنند نگاه میکند، چشمهایش آب می اوفتند، لبخندی میزند!


"کجائی؟"

مرد پرت میشود روی صندلی کافه! روبروی زن ...



+ داستانک



334


برای عصرهای جمعه ات،


یک آغوش تنگ،


در خیال هم میشود،


لب های تو را بوسید!



ای لیا



333 - پیرمرد و چاقوی دسته استخوانی


بهشت زهرا جای عجیبی ست، مخصوصن روزهای وسط هفته، خلوت، میتوانی بروی گوشه ای، بنشینی و به عالم خفتگان و یا به قولی بیداران چشم بدوزی و کمی هم در خودت مچاله شوی.

تلخ که میشوم، آشوب که میشوم، قبر شهید گمنامیست که آرامم میکند. حرف زدن با کسی که نه تو میدانی کیست و نه او! چه فرقی دارد معتقد باشی دنیای بعد از مرگ هست یا نیست! برای اوئی که زیر خاک است زندگی از هرچیز دیگری واقعی تر است.


پیرمرد کیسه ای را دراز میکند، چندتائی سیب داخل کیسه است، یکی را برمیدارم، می نشیند کنارم.چاقوی تاشوئی قدیمی را از جیب خارج میکند و سیب را پوست میکند!

"با پوست نخور، اینارو واکس میزنن!"


چاقو را دراز میکند سمت من، چاقو را میگیرم . دسته استخوانیست، چاقوی اصیل، چاقو قدیمیست، شاید به قدمت خود پیرمرد! پرت میشوم به خیابانی در سالهای دهه سی، مردی با کت و شلوار مشکی که پاشنه کفش را هم خوابانده است.


دستم به پوست کندن سیب نمیرود، چاقو را برمیگردانم، تکه ای ا سیب را چاقو میزند و به سمت من تعارف میکند، میزنم پشت دست پیرمرد و سیب را برمیدارم.

"ادا در نیار بابا! اینا واسه تو فیلماست!"


خنده ام میگیرد، سیب را گاز میزنم! هوا سرد و گرم است! تکلیفش با خودش روشن نیست، مثل بیشتر ما.



+ از میان همینطوری های روزانه



332 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 1


زن مرد را باتبر به قطعات نامساوی تقسیم کرد، تبر را شست و گذاشت کنار یخچال، نشست پشت میز نهارخوری آشپزخانه، سیگاری گیراند و پای راست را روی پای چپ انداخت، نگاهی به قطعه ها کرد، دود سیگار را فوت کرد سمت کله مرد!


چشمهای مرد هنوز به زن خیره بود.



+ داستانک!



331 - گونه های زن گل می اندازند.


 

تلفن که زنگ میخورد زن کتری را رها میکند کنار قوری چای!


"سلام، خوبی تو؟ چه خبرا؟"


حرفها و تعارفات معمول که رد و بدل میشود، آنطرف گوشی مرد انگار چیزی گفته باشد، زن خودش را صاف میکند، گونه هایش سرخ میشود، خون میدود زیر پوستش، آرام آرام خطوط لبهایش از هم باز میشوند میروند به سمت انحنا! زن لبخند میزند، پشت انگشتان را میکشد زبر لاله گوشش، روی گردنش، چندتائی تار مو را می گیرد و می پیچاند، می نشیند کنار میز، روی صندلی. دست میکند توی پیچ و واپیچ سیم تلفن، لب پائین را جمع میکند بین دندانهایش، صورتش گل انداخته!


گوشی را که میگذارد، دستها را بالا میگیرد و پیچ و تابی از بالا میدهد به پائین.

کتری را برمی دارد آب جوش را میریزد روی چای سبز داخل کتری، بخار چای که میخورد توی صورت زن، چیزی را از درون زن میکشد و میرساند به گونه هایش، زن دوباره میخندد و لبها را جمع میکند بین دندانهایش! دست چپ را می گذارد به کمر، هنوز بخار از روی قوری بلند است!

زن کتری را میگذارد روی اجاق، دست چپ را جمع میکند روی سینه اش، دست راست را میگذارد روی گونه اش، داغ است!

چشمهای زن میخندند ...



+ از میان همینطوری های روزانه



330


بیداری آیا؟ سر در چنبره ی زندگی داری؟

میز را جابجا کردم و دوباره صندلی را به کنار پنجره کشیده ام ، بخار از روی لیوان نسکافه می ریزد روی تاریکی شب . آن پائین زندگی لابلای دستان آدمیان می لولد و گاهی هم فقط تاریکی ست ...

نسیمی یک خط در میان از میان خطوط شب دم کرده می ریزد روی پوست زندگی ، روی احوالات بشریت.

در شب زندگی آنقدر شفاف است که ناچار می شوی پرده ای روی آن بکشی ، همه ی ابعادش 


پیداست. در شب زندگی می شود همان سرنوشتی که نوشته بودند روز ازل روی نگاه های حسرت. آدم است و سرنوشتش که روزی با طعم سیبی گره می خورد و روزی با وعده ی سیب!


می گویند : سرنوشت از پیش نوشته شده است . 

ولی نویسنده یادش رفته است نقطه ای در انتهای متن بگذارد ...

هرکس رسید چیزی در انتهایش نوشتِ ، یک خط سرنوشت این زندگی بالاجبار ،کتابی قطور شده است ...



سرنوشت است دیگر . می نویسم که زنده بمانم . تو هم بنویس . نترس از نوشتن که نوشتن خود سرنوشت محتوم است. پس خرده نگیر که چرا می نویسم و برای نوشتن دلیلی دارم یا نه؟!


شبت خوش ، تا فصل انار هم اندکی مانده . هندوانه هست اگر میلت افتاد و نظری کردی ...

329


کودکی


دست شیرین روزگار است

که می ریزد

دانه دانه بودن ها را.

دست می کشد

روی خواب نازک تردید


سرنوشت دور می شود

خاطره ها همه سبزند

شالیزاری بود

بوی تر چیزی

لابلای تورق ذهن خیال

و دست خدا در آن

پی زندگی می گشت

صدای سکوت می آمد

در باد بوی تشویش می پیچید .

همسایه ی ما

سر دیوارش

همیشه تنهایی بود

خیال بود

که خرد می شد

روی نگاه شکوفه ها

روی طعم بهارنارنج

کنار چای دم ایوان.


کودکی

کوچه ای بود

بی دیوار

فقط در بود

همه ی درها باز

دختری به میان تاریکی

سنگ می ریخت

وهم دور می شد

پدرم هم بود

دستانی پر از بوی احساس

پر بود جیبش

از یاد دوست داشتن ها

دوستت دارم ها.


کودکی

دور بود

دور شد

دور رفت

ولی درها باز مانده اند

به روی خاطره

به روی تنهایی پروانه ها

که می رفتند روی فصل آشنایی دوباره شفیره شوند.

چرخ زندگی را خرسی در سیرک می فهمید

دلقکی به حماقت بشر می خندید.

سگی پارس نمی کرد

تا خواب گنجشکی ترک برندارد.


کودکی

ساز بی آهنگ روی دیوار بود

عکس خواننده ای در پشت درب کمدی

عابری بی گذر بود 

که معطل می ماند در پشت کوچه ی خواب خورشید.

زنی بود

که آب می ریخت

آب نمی ریخت ، تماشا می کرد آب را.

زن زیبا بود

ظهر تابستانی گرم بود

یکی به پشت شهر یادگاری می نوشت

یکی داشت دانه دانه تردید می کاشت در دل یقین.



ای لیا