خیابانی پهن با ساختمان هایی بلند در دو طرفش، یک ایستگاه اتوبوس با درخت صنوبری کنارش، ساعت هم بین دو و سه بعد از ظهر، نسیم خنکی میزند روی صورت خیابان، صدای خش خش خوردن برگهای درخت صنوبر و جریان هوا در خالی خیابان، هیچ کسی هم نیست. من نشسته ام با یک تیشرت بنفش مایل به قهوه ای، تکیه داده ام به صندلی و دستهایم را گذاشته ام روی پشتی صندلی ایستگاه به سقف شیشه ای ایستگاه نگاه میکنم. به حرکت شاخ و برگها ...
گاهی زندگی را رها میکنم و میروم مینشینم اینجا. در این ایستگاه. جایی میان مرز باریک خیال و واقعیت.
+ از میان همینطوری های روزانه
سلام...من هم دقیقا همین ایستگاه اتوبوس رو دارم و دقیقا هر وقت دلم میگیره پناه میبرم اونجا...حس خوبی داره...نمیدونم چرا ولی خیلی خوبه...
به به چه خوب