بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

364 - احمق!


گفت : احمق، اون دوسِت نداره!


در دلم خندیدم، نمیدانست که عشق فقط در وصال نیست، گاه عشق میشود همین دوست داشتن تو ...



363


من را چه به فوتبال،


من درباره تو می نویسم،


درباره همین خندیدنت،


که زندگی تازه میشود،


خون تازه جاری میشود،


در کالبد بی جان خاطره ها.


تو بخند،


من بنشینم و محو نگاهت،


که میخندد یک خط در میان ...



ای لیا



362 - فوتبال و فلسفه فوتبال!


دققیه صدو هفده رسیده بود، فروارد ما را گوشه منطقه جریمه زدند. من کمتر جلو میرفتم، دفاع آخر که بازی کنی کل نظم تیمی افتاده است گردن تو، کِی تیم را جمع کنی ببری روی خط(خط وسط زمین) کی برگردی و کی هم بروی برای آفساید گیری، اما روی این توپ چیزی درونم میگفت باید بروی برای سر زدن، نمیدانم فوتبال را این شکل بازی کرده اید یا نه، یعنی با دل و جان یعنی حل شوی تویش و زندگی کنی، در بزنگاهی از این اتفاقات می اوفتد از همین هائی که میگویند الهام شد و این خزعبلات. 

من ذاتن راست پا هستم، هرچند تجربه بازی دفاع چپ را هم داشته ام ولی پای چپم به اندازه راست زور ندارد. توپ ریخته شد روی دروازه چند نفری مثل همیشه پریدند برای زدن توپ، من هم توی آن شلوغی روی تیر دو منتظر بودم، توپ بلوکه شد، دروازه بان پهن شد روی زمین. چه شد توپ از بین آنهمه پا درامد و افتاد جلوی پای چپ من نمیدانم، فقط زدم، با همه ی توان، اینکه کجا قرار بود برود نمیدانم ولی همان ته مانده توان را جمع کردم و زدم، فقط شنیدم که یکی داد میزند و فحش میدهد از همین هائی که آدم وقتی خوشحال است بار رفیقش میکند، توپ گل شده بود، شاید هزار نفر بودند فریاد میزدند اسمم را، توی آن دقایق آنقدر دویده ای، آنقدر اسید لاکتیک جمع کرده ای توی پاهایت که نمیفهمی چه میکنی، چیزی از تو فرمان نمیبرد، بدنت به حال خودش است ...


تیم از دسته سوم تهران آمد دسته دوم، روزهای خوبی بود، جوانتر بودیم و بیشتر می دویدیم، بیست وشش ساله بودم که همه را گذاشتم کنار، هرچند هنوز بازی میکنم، نه به آن شکل، هنوز هم میتوانم بدوم نه مثل آن سالها ولی اینها را گفتم که بگویم من یکی از بازی کردنش بیشتر لذت میبرم تا از دیدنش، فوتبال برای من فلسفه است، فوتبال برای من چیزی بود که یک ترم مشروطی و نه شنیدن از کسی که عاشقش بوده ای بعد از چند سال را، در خودش حل کرد، سه ماه تابستان سال هشتاد را فقط دویدم دنبال توپ، نه روی زمین، جائی بین مرز خیال و واقعیت، دوباره شدم همان آدم چند ماه قبلترش، همین حالا هم منتظر آن دو روز هفته هستم که همه خستگی روحی و جسمی را از تنم به در کنم،من از بازی کردنش لذت میبرم، دیدنش هم که طرفدار یک تیم خاص خارجی هستم که همان را دنبال میکنم ...


اما امروز از معدود دفعاتی بود که نشستم از ابتدا یک بازی فوتبال ملی را کامل دیدم، نخندید، بازی ایران و آرژانتین را هم کامل ندیده ام. تیمی که دوبار بازی را از منجلاب دربیاورد آنهم ده نفره، یعنی تیم خوبیست، میشود امیدوار بود.



+ از میان همینطوری های روزانه



361 - پفیوز!


پفیوز مگر کیست؟


پفیوز گاهی همین رانندگی ماست، گاهی هم مثل اسب از خیابان رد شدن وقتی چراغ قرمز است، پفیوز همین احمق پنداشتن دیگران است و خودت را بالاتر از آنها دیدن.

پفیوز ... دنبالش نگرد!


پفیوز چیز خاصی نیست، بیشترمان توی آینه نگاه کنیم او را خواهیم دید ...



360


زن توی تخت غلت زد و ملحفه را دور خودش پیچاند و رسید لبه تخت، گوشه پیرهن مرد را گرفت کشید، مرد پرت شد توی بغل زن، هردو خندیدند! 

مرد دیر رسیده بود، پشت میز چای را که سر میکشید به نوشته های زن توی 

گوشی نگاه میکرد، چشمهایش برق میزد، آنطرف هم لابد چشمهای زن خندیده بود وقت نوشتن شان!



+ داستانک



359


یک سری حرفها را نمیزنی، مرورشان میکنی، لبخند میزنی ...

میگذاری همانجا بمانند! تا دوباره، به وقت نوشیدن چای، وقتی کتابت را بسته ای و به جائی توی سقف خیره شده ای دوباره برگردند و لبخند بنشانند روی لبت.



+ از میان همینطوری های روزانه