بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

483 - اتویوسرانی تهرانوحومه نوشت!


پس از سالها محل کارم از حوالی ونک به حوالی هفت تیر تغییر یافت و امکان بردن ماشبن هم نامیسر به داخل طرح! بالاجبار اتوبوس سوار شده ام. بعد از این هرازگاهی چیز جالبی رخ بدهد مینویسم این را علی الحساب داشته باشید.

پس از کلی پیاده روی رسیده ام ایستگاه اتوبوس های آریاشهر، حس خوبی دارد نشستن روی صندلی و دراز کردن پاها زیر صندلی جلویی و تکیه دادن سر به پشتی صندلی و ... چند دقیقه نمیشود. قسمت خانمها پر میشود. مردی کنار من می نشیند و می گوید: اگه امکانش هست اون صندلی جلویی بشینید من و خواهرم با هم بشینیم.
بلند میشوم، از نظر من بدترین صندلی اتوبوس است. همانی که باید روی چرخ جلو و رو به دو مسافر دیگر بنشینم. می نشینم. اتوبوس از ایستگاه خارج میشود کمی جلوتر نگه میدارد. کسی بالا آمده. پشتم به در است. نمیبینم. از کنار من که رد میشود می بینم پیرمردی ست. پیرمرد نای ایستادن ندارد. روی ویبره است! ناگهان هنه اتوبوس به خوابی ابدی فرو میروند. آنهایی هم که خواب نیستند یک جورهایی سرشان توی چیزیست. پیرمرد تبدیل به شی نامریی میشود، نگاه میکند عن قریب از هم خواهد پاشید. پاهایم ذوق ذوق میکند. جهنم!بلند میشوم. پیرمرد انگار که سرطان پروستاتش درمان شده گل از گلش میشکفد و بعد از یک تعارف دم دستی می نشیند. 
من هم ایستاده ام! آویزان از میله، سرم را میگذارم روی بازویم! پاهایم درد میکند ...


+ از میان همینطوری های روزانه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد