آمدند، زدند، رقصیدند، در کوچه ای بن بست، ترکاندند، آتش زدند، سطل آشغال بزرگ فلزی را برگرداندند، دختر و پسر بودند، از پشت پنجره نگاه میکردم، اسمش را بگذاریم آنارشیسم، هولیگانیسم یا هر ایسم دیگری که قشنگ باشد توفیر ندارد، جامعه ای که شادی و احساسات نهفته در درون خود انباشت کند نه منطق سرش میشود نه اصول ریاضی که بفهمد دو دو تا از هر راهی که بروی میشود چهار. دو دو تا برای او بستگی به حالش دارد. گاه تا ده هم آمار داده اند که جمع شده است!
تقصیری هم ندارد، شاید تقصیر من است، تقصیر توست!