شب گذشت
وسوسه هنوز بیدار است.
انتهای سایه را می جوید.
ته این سایه چیزی نیست
یک شبح مانده تنها
و شاید کودکی
مست شده از بازی روز
روی سنگی می تراشد
جریان بودن تو.
باغبانی انگار
راه نشان می داد به آب
انتهای سایه ها
شاید پیرمردی
چرخ زندگی را رها می کرد
از شیب یقین به سمت دره ی شک .
آنجا شاید
باد می ریزد در آغوش زنی
که تنهایی بودن را در زمزمه ی خواهشی شیرین
در جام کلمات می ریخت
شعر می شد همه اینها
و بوسه ی زن را کمی شیرین می کرد.
انتهای سایه
چیزی نیست
شاید وسوسه هنوز بیدار است.
ای لیا
رشت - خرداد 1380