بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

542 - عید مبارک ...


آن زمانهای جنگ، عید حال و هوای دیگری داشت. عید برای من مترادف بود با جاده شمال. پدر دو سه روزی مانده به عید باربند چادری وانت پیکان گوجه ای رنگش را سوار میکرد و آن برزنت زمخت را هم می کشید رویش، میشد شبیه این چادرهای صحرائی، یک پنجره کوچک پلاستیکی هم داشت، ما خواهر برادرها سر نشستن کنار آن پنجره کوچک دعوایمان میشد، صبح زود یکی از روزهائی که مدرسه تمام شده بود و خیال همه راحت راه می افتادیم، آن روزها گذر وانت از اتوبان ممنوع بود، از جاده مخصوص می آمدیم، حال خوبی داشت همه چیز تا برسیم به قزوین و بعش هم که تازه سفر برای ما شروع میشد. پدرم از اینهایی نیست که می نشینند پشت فرمان و تا خود مقصد گاز میدهند، آرام آرام میرفت و کنار هر جوی و درختی که پیدا میکرد تا قبل رودبار نگه می داشت. عکس های زیادی دارم از آن روزگار، هنوز هم حالم را خوب میکنند، عکس هائی که در دامنه تپه ها و کوه های مسیر گرفته ایم، سد منجیلش، امامزاده هاشمش، نهار را امامزاده می خوردیم و بعد هم کمی استراحت و طی طریق تا برسیم رودسر خانه عمو.
هنوز هم دوست دارم برگردم به همان روزها، بنشینم پشت آن وانت، دراز بکشم و خیره شوم به سقف برزنتی، بزنیم توی سرو کله هم، بوی شالیزار بریزد توی دماغم، رودبار و زیتون و چیزهای دیگرش. لاهیجان را یادم نرود، بعد از شیطان کوه بوی چای آدمی را سوار خیال میکند، پرتت میکند به قصه های هزارو یک شب و در نهایت هم رودسر و کلوچه ای که هیچ کجا خوشمزه تر از آن نخوردم و نمیدانم هنوز هم هست یا نه.
عید برای من تداعی کننده همین هاست ...


+ از میان همینطوری های روزانه


نظرات 2 + ارسال نظر
masiha یکشنبه 2 فروردین 1394 ساعت 12:33

برای ما هم تقریبا...
با این تفاوت که ماشین ما پژو 504 سفیدرنگ بود
که معمولا از صندلی عقب واسه ماشینهای عقبی!شکلک در می اوردیم یا میخندیدم یا باهاشون تا یه مسیری بازی میکردیم(از همون بچگی هم نگاه میکردیم ببینیم طرف چه مدلیاست؟!)
امامزاده هاشمم همیشه جیگر میخوردیم
لاهیجانم پای همون شیطون کوهش بساط چای و فلان و بیسار...

عیدای خوبی بود...پر از بچگی

faridehvefghi شنبه 1 فروردین 1394 ساعت 10:48

تصویراییه بچگیه همه یه چیزی تو همین مایه های روزای خوب شماست فقط نمیدونم چرا انقد دعا میکردیم زود بزرگ بشیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد