بارها عاشق شده ایم، بارها کسی را دوست داشته ایم، برایش از عشق مان نوشته ایم، از عشق افلاطونیمان که هیچ کس را یارای درکش نیست، عکسش را گذاشته ایم لای دفتری، کتابی چیزی و گاه به گاه نگاه کرده ایم و ذوق مرگ شده ایم لابد، شب توی بهارخواب، زیر لحاف ستاره ها دراز کشیده ایم و به روزهای خوبی که در آینده خودشان را آماده میکنند که ما را در آغوششان بگیرند لبخند زده ایم، به بویش فکر کرده ایم، که آمیخته ای بوده از عطرهای ارزان قیمت و بوی شامپو و کرمهایی که توی آن ظرفهای فلزی نازک میفروختند.
دفتری را پیدا میکنم، از سال سوم دبیرستان، لابلای داستان کوتاه و مزخرفاتی که آنموقع مینوشتم عکسش هنوز هست. دختری با صورتی که همه ی دخترهای آنروز داشته اند، موهای ریز دور ابروها و پشت لبها، نگاهی که میخندند، چشمهایی که رنگ روشن دارند، در میان درختهای سبز شمال ...
+ از میان همینطوری های روزانه