از همان اول ها هم دختر میخواستم، خیلی سالها پیشتر، ازدواج کردم باز دختر میخواستم، بزرگتر شدم باز دختر میخواستم. هرکه پرسید گفتم بهتر از دختر؟ خود دختر!
خبرش را که شنیدم پشتم یخ کرد، دختر دار شده بودم. لذت دردناکی پیچیده بود در میان سلولهای تنم. چه لذتی بالاتر از این برای یک مرد، یک دختر ... ناز کند برایت، اذیتت کند، بدود، برقصد بخواند، موهایش را برایت تکان بدهد. من مرد خوشبختی هستم.
و او بزرگتر میشود من کوچکتر!
ای لیا
باباهای دختری :)))
وقتی از خودتون و سارا می نویسید یاد بابا و خودم می افتم. خیلی سال براش بمونید. یک عمر طولانی داشته باشید. دختر بی بابا میمیره
هر دو بمونید برای هم
ای جانم..
چقدر شیرین