ما از خیلی ها بدمان می آید. همین همسایه گاله گشاد که هر روز دارد سر زنش داد میزند، یا آن بنگاهی بی پدرمادر سرکوچه که مغازه اش را نوسازی کرده و نخاله سنگ ها را ول کرده توی پیاده رو. چرا راه دور برویم. تلوزیون را که باز میکنیم و توهم ماسیده سیستم و آدمهایش پخش میشود توی فضای خانه باز هم بدمان می آید. از آن سطل آشغال همیشه پر سر خیابان هم. از آن پفیوزی که ماشینش را پارک کرده جلوی در خانه ما، از آن محمود فلان فلان شده، از صدف طاهریان که نشد لمسش کنیم لابد!
ما از خیلی ها بدمان می آید، زن باشی مجموعه ی بد آمدنهایت یک جور است مرد هم باشی یک جور. البته گاهی همپوشانی دارند در برخی موارد. راننده تاکسی که دارد مخ ما را توی مخلوط کن خاطرات جرواجرش هم می زند، از بوی منجمد شده آدمها توی خط دوم مترو، ما کلن از خیلی چیزها بدمان می آید!
از خودمان ...
+ از میان همینطوری های روزانه