بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

853 - مش باقر


ممد گفت میریم بالا دیوار و میپریم تو باغ، درخت گردو ته باغه! اینموقع مش باقر مشغوله خودشه!

"مشغول چی؟"

"ولش کن بابا. پیرمرد **خل با خودش حرف میزنه"

یک چهاردیواری کاه گلی گوشه باغ بود، خلاف جهت درخت گردو، خانه مش باقر. ممد رفت بالای درخت، روی شاخه های بالاتر. من همان شاخه های پایین را میچیدم. تاریک روشن هوا، دم غروبی پنجره روشن اتاق کاه گلی از لابلای شاخه ها توی چشم میزد. آمدم پایین، رفتم زیر پنجره، صدای ناله می آمد، از زیر پنجره نگاه کردم، مش باقر خم شده بود پایین و حرف میزد: معصومه جان، معصومه جان، معصومه جان.

همین. همین را بارها تکرار کرد. نشستم پای دیوار، هنوز داشت معصومه را صدا میکرد. صدایش قطع شد. بلند شدم، دیدم عکس سیاه و سفیدی از زن جوانی را روی طاقچه میگذارد.



+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد