بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

941


تاریک است، کوچه باریک و کوتاه تاریک است، از آن سر کوچه زنی وارد میشود، می ایستد. احتمالن هیبت سیاه مرا میببند، مردد است که ادامه دهد، برمیگردم، کوچه را برمیگردم، پشت سرم میشنوم صدای پاهایش می آید. می ایستم سر کوچه، رد میشود و میرود، وارد کوچه میشوم. کوچه هنوز تاریک است. بوی عطر نرمی توی فضای کوچه تاب میخورد.



+ از میان همینطوری های روزانه



940 - ازدواج!


ازدواج آدم را محدود میکند. قید میزند به زندگی، و این چیز بدی هم نیست. یک نظم اجباری را وارد زندگی ات میکند، البته اگر درک کنی. هدف برایت ایجاد میکند، البته اگر باز هم درک کنی. یک شریک احساسی و روحی و ایضن در بخش مهمترش جنسی برایت ایجاد میکند. یک شریک جنسی مطمین که دم دستت هم هست، البته اگر باز هم درک کنی و بفهمی که این شریک جنسی آدم هم هست، شعور هم دارد، ماشین نیست. چه مرد باشد چه زن. ازدواج خوب است، البته برای آدمهایی که میدانند ازدواج زندگیشان را توی یک چارچوب منظم مقید میکند. اگر این را بفهمند ازدواج برایشان خوب است، اگر نه که اصلن عطایش را به لقایش ببخشند.



939


کاش میشد خاطرات را پوست کند و دید که تو هنوز تازه ای، مثل همان وقتها که زندگی هنوز خاطره نبود!



ای لیا



938


تذکر: ممکن است این متن طعم تلخ خیانت بدهد.(بر اساس داستان یکی از شمایان)

دیدنش حالم را خوب میکرد، چیزی درونم جریان پیدا میکرد. به قول دوستی هورمونهایم تنظیم میشد. حرف زدن با او احساسم را جلا میداد. دوباره میشدم همان زن شادی که بودم. خب من هرچند متاهل بودم، آن مرد هم در شرف جدایی. به حساب این میگذاشتم که آن زن این مرد را درک نکرده است. نفهمیده است. وگرنه این مرد با این وجنات چیزی کم ندارد. کارمان به چت کردن رسید. چیزهایی گفتیم. حرفهایی که زیادی خصوصی بودند. عکس هم. این وسط تنها چیزی که برایم مهم بود، بودن در اتمسفر آن مرد بود. نه عرف مهم بود نه هبچ چیز دیگر. نه اینکه من همسر داشتم و فرزند. همه چیز آن حال خوبی بود که در لحظه داشتم. اما اتفاقات همیشه آنطور که میخواهیم پیش نمیروند. به مرور تغییرات بوجود آمد. مرد از لحاظ روانی تعادل نداشت. به جایی رسیدیم که تهدید کرد حرفهایی که زده ایم را به همسرم بگوید. نگرانی افتاد به جانم، برای اولین تمام لذت های بودن با آن مرد تبدیل شد به زهر و افتاد به کامم.

پ.ن : گاه چیزی در زندگیهامان کم است، نیاز روحی، جسمی ... یک چیزهایی تبدیل میشود به تکرار، عادت. آدم خسته میشود. چنگ می اندازد به هرچیزی که حالش را خوب میکند.



+ از میان همینطوری های روزانه



397 - تنهائی


تنهایی تو را وا میدارد که اولین دری که باز شد، اولین آدمی که کمی حالت را خوب کرد، بپذیری. این تنهایی گاه در میان جمع رخ میدهد، گاه در میان نقاب هایی که از ترس بر چهره زده اند. تنهایی گاه تو را در آغوش آدمهایی میگذارد که تنهاترت میکنند!



936


مرد دلش میگیرد، مرد به وقتش چشمهایش طعم گریه دارد، مرد خسته میشود، مرد گاهی کم می آورد، مرد گاهی میخواهد زانو بزند، مشت بکوبد روی زمین ... مرد گاهی یادش میرود که برای خودش هم زندگی کند. مرد خسته است. خسته ...


+ از میان همینطوری های روزانه