شب بهترین حالت زمان است ، وقتی از همه چیز خسته ای ، چنبره می زنی در تنهایی خودت ، دور می شوی ، به خیال بال می دهی تا بپرد از روی پرچین خاطره ها ...
کسی را دوست داری ، در چشمانش غرق می شوی ، در بویش گم می شوی ، در صدایش به رقص می آیی و خاطراتی که همیشه تازه اند...
باران می بارد ، خیابان طعم زندگی می گیرد ، دست خاطرات را می گیری و پرت می شوی به خیابانی در سال هزارو سیصدو چند!
برگ ها می ریزند روی آبی باران و سبز و آبی در هم می آمیزند ، رنگین کمان به زمین آمده و کسی دستانش را در دستان تو گم می کند ، رنگ به رنگ می شود خیال و چه شیرین است صدای باران روی ملودی خیس خیابان!
کسی را دوست داری ، طعم زندگی می دهد ، بوی دوست داشتن و خیالت را به چایی مهمان می کند در ایوان ِ زندگی. نان تازه ای و پنیر و کمی سبزی ، همه ی گذشته زنده می شود خیالت به طعم شیرین دوستی می نشیند ...
آغوشی جایی پی بوسه می گردد ، دستی گرمای تنی را می جوید ، انحنای تنی به خیال خاطره ای می اندیشد و باران هم چنان می بارد و تر می شود همه ی پوست ِ نازک تنهایی ...
عاشق می شوی.
عاشق اینکه فقط مدام صدایش کنی و او بگوید جانم. بخواهی دستش را بگیری اما نباشد
دور باشد
بعد فاصله بیاید پایش را بگذارد روی گلویت
خفه ات کند...
و کلی حرف نگفته
و سکوت
و
...