یه چند روزه همه چیز یادم می ره . می خوام بنویسم ولی یادم نمیاد چی میخوام بنویسم ... تو آینه یه بز بهم زل زده و هر ازگاهی نشخوار می کنه !
ایکاش می دونستم میخوام چی بنویسم.حتمن چیز قشنگی بوده که می خواستم بنویسم ... یه جائیش میرفتم تو اتوبوس بی آر تی خط تجریش - راه آهن. میدون ولی عصر یه پسر بچه با چندتا اسکاج و دستکش و چندتا خنزر پنزر دیگه میاد بالا و یه دهن آواز سلطان قلب هارم می خونه....
بقیش یادم نیست ... گمونم باید میدون ونک پیاده می شدم ولی یادم نیست که پیاده شدم یا نه ... گفتم که اینروزا همه چی یادم میره ، حتی صورت خودمم یادم نیست. نمی دونم اون بُزه منم یا من اون بُزه ام !